💎part 14💎

2.4K 531 70
                                    

_هی!

با صدای تقریبا بلندی گفت و وقتی چانیول با ابروهای بالا پریده به سمتش برگشت به میز و صندلی ای که کنار دستش بود اشاره کرد..
نگاه چانیول بین میز و صندلی هایی که بیرون اون رستوران کوچیک چیده شده بودن و عابرینی که دقیقا از روبروشون رد میشدن نوسان کرد

_اینجا؟

_آره اینجا..بشین!

درحالیکه یکی از صندی های چوبی رو واسه خودش عقب میکشید با لحن قاطعی گفت و به صندلی روبروش اشاره کرد...چشمهای چانیول کلافه چرخیدن ولی بکهیون بدون اینکه اهمیتی بده یا حتی از اون سوالی بپرسه به پیشخدمت نوجوون سفارش داد و بعد در کمال آرامش دستهاش رو به سینه زد و به خیابون زیبا و نسبتا خلوت روبروش زل زد...

_به جای منم سفارش دادی؟

چان با لحن ناراضی ای پرسید و به ناچار روبروش نشست..توقع نداشت که بکهیون عذرخواهی کنه یا دلیلی بیاره ولی جوابی که داد باعث شد چانیول از خودش بپرسه دقیقا چی شد که با این روانی همراه شد؟

_میخوای بگی از غذاهای ایتالیایی سر در میاری پارک؟

_چرا فکر میکنی سر در نمیارم؟!

_فقط حدس زدم..و قیافه ی حرصی و عصبیت نشون میده حدسم اشتباه نبوده!

_خدای من..

با ناباوری و حرص لب زد و دستی به صورتش کشید..فقط کافی بود چندتا نفس عمیق بکشه و به منظره ی قشنگِ خیابونای سنگی رم نگاه کنه..نباید بخاطر همچین چیزی دوباره باهاش بحث میکرد..اصلا جای بحث داشت؟ بیون فعلا رئیسش بود و اون باید فقط روی کارش تمرکز میکرد نه روی اخلاقای بچگانه ی رئیسش..

_خب حالا لازم نیست قهر کنی بخور شاید خوشت اومد..

چانیول چیزی نگفت و بکهیون همونطور که پالتوش رو روی میز کوچیک روبروش میذاشت و چتری هایی که باد ملایمی مدام بهمشون میریخت رو مرتب میکرد با ذوق ساختگی ای لب زد

_ حدس بزن امروز چه روزیه؟!

نگاه سوالی چان از روی صورت شادش که با اون چشمای غمگین عجیب تر از همیشه به نظر میرسید پایین اومد و حرکت دستهاش رو که با ارامش در حال بالا زدن استینای پیرهن سفید رنگش بودن رو دنبال کرد

_تولد رزاس!

با قرار گرفتن بشقاب های پاستا روی میزشون لبخند بکهیون عمیق تر شد

_اسپاگتی الا کاربونارا...حیفه که رم باشی و این لعنتی رو نچشی..

ابروهای چانیول با کنجکاوی بالا پرید و با چنگالش محتوای بشقاب رو زیر و رو کرد...به نظر که هیچ چیز خاصی نداشت

_غدای مورد علاقه ی رزاس..به احترام اون و به مناسبت تولدش سفارش دادم

با لبخندی که کم کم جمع و لحنی که کمی حرصی تر میشد لب زد و با چنگالش دسته ی کوچیکی از اسپاگتی رو داخل دهنش جا داد...چانیول که هنوز با تعجب نگاهش میکرد بی اختیار از طعم خوب اون ناهار اجباری لبخند محوی روی لبهاش نشست که با جمله ی بعدی بکهیون کاملا پاک شد

MAYANOnde histórias criam vida. Descubra agora