_هی!
با صدای تقریبا بلندی گفت و وقتی چانیول با ابروهای بالا پریده به سمتش برگشت به میز و صندلی ای که کنار دستش بود اشاره کرد..
نگاه چانیول بین میز و صندلی هایی که بیرون اون رستوران کوچیک چیده شده بودن و عابرینی که دقیقا از روبروشون رد میشدن نوسان کرد_اینجا؟
_آره اینجا..بشین!
درحالیکه یکی از صندی های چوبی رو واسه خودش عقب میکشید با لحن قاطعی گفت و به صندلی روبروش اشاره کرد...چشمهای چانیول کلافه چرخیدن ولی بکهیون بدون اینکه اهمیتی بده یا حتی از اون سوالی بپرسه به پیشخدمت نوجوون سفارش داد و بعد در کمال آرامش دستهاش رو به سینه زد و به خیابون زیبا و نسبتا خلوت روبروش زل زد...
_به جای منم سفارش دادی؟
چان با لحن ناراضی ای پرسید و به ناچار روبروش نشست..توقع نداشت که بکهیون عذرخواهی کنه یا دلیلی بیاره ولی جوابی که داد باعث شد چانیول از خودش بپرسه دقیقا چی شد که با این روانی همراه شد؟
_میخوای بگی از غذاهای ایتالیایی سر در میاری پارک؟
_چرا فکر میکنی سر در نمیارم؟!
_فقط حدس زدم..و قیافه ی حرصی و عصبیت نشون میده حدسم اشتباه نبوده!
_خدای من..
با ناباوری و حرص لب زد و دستی به صورتش کشید..فقط کافی بود چندتا نفس عمیق بکشه و به منظره ی قشنگِ خیابونای سنگی رم نگاه کنه..نباید بخاطر همچین چیزی دوباره باهاش بحث میکرد..اصلا جای بحث داشت؟ بیون فعلا رئیسش بود و اون باید فقط روی کارش تمرکز میکرد نه روی اخلاقای بچگانه ی رئیسش..
_خب حالا لازم نیست قهر کنی بخور شاید خوشت اومد..
چانیول چیزی نگفت و بکهیون همونطور که پالتوش رو روی میز کوچیک روبروش میذاشت و چتری هایی که باد ملایمی مدام بهمشون میریخت رو مرتب میکرد با ذوق ساختگی ای لب زد
_ حدس بزن امروز چه روزیه؟!
نگاه سوالی چان از روی صورت شادش که با اون چشمای غمگین عجیب تر از همیشه به نظر میرسید پایین اومد و حرکت دستهاش رو که با ارامش در حال بالا زدن استینای پیرهن سفید رنگش بودن رو دنبال کرد
_تولد رزاس!
با قرار گرفتن بشقاب های پاستا روی میزشون لبخند بکهیون عمیق تر شد
_اسپاگتی الا کاربونارا...حیفه که رم باشی و این لعنتی رو نچشی..
ابروهای چانیول با کنجکاوی بالا پرید و با چنگالش محتوای بشقاب رو زیر و رو کرد...به نظر که هیچ چیز خاصی نداشت
_غدای مورد علاقه ی رزاس..به احترام اون و به مناسبت تولدش سفارش دادم
با لبخندی که کم کم جمع و لحنی که کمی حرصی تر میشد لب زد و با چنگالش دسته ی کوچیکی از اسپاگتی رو داخل دهنش جا داد...چانیول که هنوز با تعجب نگاهش میکرد بی اختیار از طعم خوب اون ناهار اجباری لبخند محوی روی لبهاش نشست که با جمله ی بعدی بکهیون کاملا پاک شد
![](https://img.wattpad.com/cover/191606251-288-k943372.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
MAYAN
Fanfic💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...