💎part 29💎

3.2K 709 150
                                    

 
سرش رو به لبه ی وان تکیه داد و تنش رو پایین کشید.... به گلبرگی که همراه اب اروم تا ترقوش که با موهای فرش پر شده بود بالا میومد نگاه کرد و پاهای کشیدش رو لبه ی دیگه ی وان روی هم انداخت..

سیگاری که بین انگشتاش نگه داشته بود به لباش رسوند و پک سبکی زد... بین ابر محو دودی که از لباش بیرون میومد چهره ی مردی رو میدید که قرار بود یه ناجی واقعی باشه...

بیون بکهیون...قرار بود سالواتوره باشه...

خیلی پیش اومده بود که کسی بخواد کمکش کنه...بهترینشون هم مردی بود که پشت در حموم روی تخت خوابیده بود...هیونبین برعکس همه ی کسایی که در ازای کمک خودش رو خواسته بودن باهاش عاشقانه رفتار میکرد..جوری که انگار واقعا باارزشه ولی... بیون نه...
اون خودش رو نمیخواست... اولین کسی بود که اون رو نمیخواست و حاضر شده بود باهاش یه معامله ی عادلانه بکنه... در ازای کمک بهش قرار بود یه زندگی اروم و عالی گیرش بیاد

پوزخندی زد و چشمهاش رو بست... از بابت هیونبین عذاب وجدان داشت...اینکه قرار بود اینطوری تنهاش بذاره و بهش خیانت کنه... اون احتمالا مردی بود که قراره تا اخر عاشقش باشه و شاید هیچوقت به اون چیزایی که تو سر کاترین در مورد رها کردنش بود حتی فکر هم نکنه اما...

چطور میتونست رویایی که برای به اغوش کشیدنش جلو اومده بود رو پس بزنه؟! فقط کسی که تموم عمر زندانی بوده میفهمه که هوس ازادی چیکار میتونه باهات بکنه...

زنی که همیشه ارزو داشت باشه پشت در بود و اون نمیتونست در رو براش باز نکنه...
یه زن با تنهایی ای دوست داشتنی و زندگی ای که "خودش" انتخاب کرده...میتونست انتخاب کنه به زور نخنده...کسی رو توی مهمونی ها همراهی نکنه...زیبا یا حتی شاد نباشه... فقط کافی بود انتخاب کنه
کاری که اون تا حالا نکرده بود چون حق انتخابی نداشت...

_من دارم میرم بیرون خوشگله

صدای هیونبین باعث شد سرش رو به بچرخونه و به اون که از لای در نیمه باز حموم به داخل سرک کشیده بود نگاه کنه

_تو این بارون؟!

_یه قرار مهمه.. توی لابی منتظرمن

_اها...موفق باشی

با لبخند محوی گفت و هیونبین لبخند متقابلی زد

_منتظرم نمون شب بخیر...

_شب بخیر

چند دقیقه بعد وقتی صدای بسته شدن در اتاق اومد دستهاش رو لبه ی وان گذاشت و خودش رو بالا کشید...
سیگارش رو داخل زیرسیگاری که با خودش به اونجا اورده بود و بالای تخت گذاشته بود خاموش کرد و بی توجه به ابی که از تن برهنش میچکید به طرف پنجره ی بلند حموم رفت...

بارون هنوز به شدت قبل میبارید و کانال ها و مغازه هارو خلوت کرده بود..
بدون اینکه نگاهش رو از منظره ی روبروش بگیره حولش رو از دیوار روبرو برداشت و تن کرد.. تموم مدت پوزخند از روی لباش پاک نمیشد
نمیدونست داره به خودش و زندگی کوفتیش پوزخند میزنه یا به مردایی که برای داشتنش تا این حد احمق میشدن... کی حاضره اینقدر که به یه هرزه اعتماد کنه؟! با این میزان از حماقت هربلایی سرشون میومد حقشون بود

MAYANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora