💎part 53💎

2K 580 179
                                    

نفسش رو آروم بیرون داد و تلوزیون رو خاموش کرد...
همونطور که پاهاش رو بالا میاورد تا زانوهاش رو بغل کنه سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد..
حالش نسبت به چند روز قبل بهتر بود چون مینسوک هیونگ چندباری به دیدنش اومده بود و هر دفعه هم دوسه ساعتی رو پیشش مونده بود... در مورد فنا و کمپانی بهش اطمینان داده بود جو تقریبا آرومه و با اینکه جشنواره های آخر سال رو از دست داده میتونه از هفته ی بعد به موزیک شوها بره ولی هیچ کدوم از اینا نمیتونستن باعث بشن دلتنگیش برای یونگی رو فراموش کنه..

مینسوک بهش گفته بود خود یونگی باهاش تماس گرفته و در مورد اون آپارتمان و جیمین بهش گفته و حتی خودش رو دوست جیمین معرفی کرده..
خب اگه اینقدر به فکرش بود و نگرانش بود چرا خودش بهش سر نمیزد؟

بدون اینکه حلقه دستاش رو از دور پاهاش باز کنه به پهلو خودش رو روی کاناپه انداخت و به میز شلوغ و کثیف روبروش خیره شد..
از دیشب داشت به کاری که احتمالا انجام دادنش یونگی رو تا سرحد مرگ عصبانی میکرد فکر میکرد و هر ساعت که میگذشت براش مصمم تر میشد..

دستاش رو از دور پاهاش باز کرد و با بی قراری غلت زد تا به پشت روی کاناپه دراز بکشه..
اون هیچوقت اینقدر ترسو نبود چرا هروقت اسم مین یونگی میومد رفتارش اینقدر محتاطانه میشد؟
از چی میترسید دقیقا؟ بیشتر از این چیکار میتونست بکنه؟ بیشتر از اینکه این همه مدت توی اون خونه تک و تنها ولش کنه...

لبش رو از داخل جوید و پلکهاش رو بهم فشار داد.. دلش نمی خواست بازم ضعیف و بیچاره جلوه کنه ولی واقعیت این بود که این روزا و بخاطر این شرایط واقعا ظعیف و بیچاره شده بود و چیزی نمونده که کامل دیوونه بشه..
حتی اگه قرار بود رهاش کنه لیاقت یه خداحافظی درست هم نداشت؟
کلافه تنش رو بالا کشید و روی کاناپه نشست... چنگی به موهای بلوندش که حالا بلندتر شده و رنگ مشکی ریشه هاشون توی چشم میزد انداخت و زیر لب غر زد

_بسه دیگه.. واقعا بسه..

بعد از اومدن مینسوک کمی امید پیداکرده بود ولی وقتی بعد از چند روز دوباره خبری از یونگی نشد حسای بدش برگشته بودن..
واقعا میخواست دیگه همدیگه رو نبینن؟

از روی کاناپه پایین اومد و بدون اینکه به مغزش فرصتی برای تحلیل تصمیمش یا رد کردنش بده پالتوش رو از اتاق خواب برداشت و درحالیکه با عجله میپوشیدش از خونه بیرون اومد..
به طرف واحد کناری رفت و زنگ رو فشار داد
دستهاش رو توی جیبای پالتوش جا داد و یه قدم عقب رفت تا اگه قراره از چشمی نگاه کنن بتونن ببیننش..

چند لحظه بعد در باز شد و چهره ی متعجب مردی توی چهارچوب ظاهر شد..

_یه تماس مهم داشتم.. میتونم از تلفنتون استفاده کنم؟

***

فیلتر سیگارش رو بیرون انداخت و همونطور که کتش رو مرتب میکرد از ماشین پیاده شد..
کوچه ی همیشه خلوت و آروم شاید برای اولین بار داشت شلوغی ای در این حد رو تجربه میکرد..
خبرنگارا و مردم جلوی در یکی از خونه ها جمع شده بودن و مامورای پلیس سعی داشتن جمعیت رو متفرق کنن

MAYANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora