💎part 59💎

2.1K 609 241
                                    

بطری اب رو به دست پسری که روی زمین زانو زده و به صبحانه مختصری که به زور خورده بود و حالا بالا اورده بودش خیره بود داد و نگاهی به اطراف انداخت...
از انبارا دور شده بودن ولی نه به اندازه ی کافی و حالا ده دقیقه ای میشد که بخاطر جیمین کنار یه مزرعه ی کوچیک توقف کرده بودن.. از یونگ سو و افرادش خیلی وقت بود که جدا شده بودن و هنوز فرصت نکرده بود با اون مردک احمق تنها صحبت کنه...

به موهای بهم ریخته ی جیمین که به اندازه ی چندتا بند انگشت مشکی در اومده بودن نگاه کرد و کنارش نشست.. یه زانوش رو کنار زانوهای لاغر جیمین زمین زد و به نیم رخ رنگ پریده اش نگاه کرد..

_بدش به من..

بطری آبی که جیمین ازش گرفته بود و فقط بهش نگاه کرده بود رو پس گرفت و بعد از باز کردنش یه مشتش رو پر کرد تا به صورت گیج جیمین بپاشه....

دوسه بار دیگه کارش رو تکرار کرد و سر آخر چتری هاش روهم با انگشتای خیسش به عقب روند.. نگاه بیحال جیمین بالاخره به سمتش کشیده شد و بهش خیره موند ولی هیچ کدوم چیزی نگفتن..
دست یونگی آروم از موهاش فاصله گرفت و ته مونده ی بطری رو قبل از سرپا شدن به دستش داد

_یه خورده آبم داخل دهنت بزن که مزه گهش بره..

به سمت ماشین چرخید و به جوهان اشاره کرد پیاده بشه..

_با بقیه برگرد..

به ماشینای پشت سرشون اشاره کرد و جوهان مستأصل لب زد

_ولی ممکنه پلیسا...

_چیزی نمیشه... برو..

کلافه بین حرفش پرید و جوهان به ناچار تعظیم کوتاهی کرد و به طرف یکی از ماشینای پشت سرشون رفت...
چند دقیقه بعد خبری از چهار ماشین دیگه نبود و اون دو نفر توی جاده ی فرعی تنها شده بودن..

_بیا اینجا..

بعد از باز کردن در ماشین همونطور که به طرفش برمیگشت گفت و از بازوش گرفت تا سرپاش کنه..
جیمین که به طرز عجیبی از لحظه ی خروج از انبار ساکت بود فقط باهاش هم قدم شد و روی صندلی جاگرفت..
به بطری توی دستش نگاه کرد و سعی کرد سرگرم همون باشه و توجهی به نگاه خیره یونگی  نکنه.. یکی دو دقیقه نگاه ازاردهندش رو تحمل کرد و بالاخره وقتی ازش فاصله گرفت تا در رو ببنده نفس راحتی کشید..
چند دقیقه ای توی ماشین تنها موند و وقتی خبری از یونگی و باز شدن در دیگه نشد سرش رو بالا اورد..

چند قدم جلوتر از ماشین درحال حرف زدن با تلفن و دود کردن سیگار بین انگشتاش بود..
یه مسیر کوتاه رو هی میرفت و برمیگشت و جیمین ناخودآگاه درحال شمردن قدماش بود...
ازش متنفر شده بود؟ بالاخره جرات کرد از خودش بپرسه و همون لحظه که نگاه یونگی به طرف ماشین برگشت و نگاه خیره ی اون رو شکار کرد جواب خودش رو داد..
نه... نشده بود..‌ ولی داشت از خودش متنفر میشد.. که اینقدر مقابل این مرد ضعیفه..
هنوز یه ساعتم از شلیک به اون دختر بیچاره  نگذشته بود و کافی بود چشماشو ببنده تا لحظه ی زمین خوردنش رو خیلی واضح ببینه ولی.. ولی چرا نمیتونست از یونگی متنفر باشه؟
درسته که از قبل یونگی بیشتر از اینا از خودش ترسونده بودش ولی دیدنش با شنیدن و تصور کردنش زیادی فرق داشت.. منزجر کننده و وحشتناک بود پس چرا.. چرا نمیتونست ازش متنفر باشه؟

MAYANWo Geschichten leben. Entdecke jetzt