💎part 56💎

2.6K 657 280
                                    

به چهارچوب در تکیه زده بود و آماده شدن بکهیون رو که با پیرهن سفید و شلوار جین سرمه ایش لبه ی تخت نشسته بود نگاه میکرد.. کمک چان رو برای پوشیدن لباساش رد کرده بود و حالا داشت برای پنهون کردن باندایی که دور مچ پاهاش هم پیچیده شده بودن نیم بوت هاش رو میپوشید..

_نمیفهمم چه اصراری داری که با این وضعت حتما بیای من خودم میتونم...

_نمیتونی.. اگه قرار بود حرف زدن با کسی جز خودم رو قبول کنن با جانگ وو حرف میزدن..

پالتوی بلند سرمه ای رنگش رو روی شونه هاش انداخت و دستکش های چرم مشکی رنگش از روی تخت برداشت..
باندای دور انگشتا و کف دستش رو بی توجه به داد و بیداد چانیول باز کرده بود و حالا برای پوشوندن زخماش مجبور بود از دستکش استفاده کنه..

زخمای دست راستش بیشتر بودن و حتی نمیتونست دستش رو کامل باز کنه ولی بی توجه به خراشا و بخیه های کف دستش دستکش نسبتا تنگ رو بالا کشید و نفس لرزونش رو برای پوشیدن دستکش بعدی رها کرد...

_اون برای چیه؟

چانیول با اخمای درهم جلو اومد ولی قبل از اینکه به تخت نزدیک بشه بکهیون چاقوی ظریف و کوچیکش رو توی دستکشش جا داد..

_دستت زخمیه چه غلطی میکنی؟

نگاه جدیش رو به چشمای عصبی چانیول داد و درحالیکه سردی تیغه ی چاقو رو روی پوست حساس و نبض دار کف دستش حس میکرد دست دیگش رو به سینه ی چانیول کوبید تا عقب بره..

_مطمئن باش اسلحه هامون رو ازمون میگیرن نمیتونیم همینجوری بریم اونجا که!

_بدش من.. خودم میارمش

_لازم نکرده..

_تو گفتی میخوای امروز فقط حرف بزنی!!

_ممکنه مکالممون یکم طولانی بشه و حوصلمون سر بره.. این برای کوتاه کردن بحثه..

فشار دیگه ای به سینش اورد تا عقب بره و خودش درحالیکه صورتش از درد پاهاش درهم شده بود سرپا شد..

_اگه میشد میدادم بهت.. اینجوری نگاه نکن.

تنه ی آرومی به شونه ی چانیول زد و از کنارش رد شد تا از اتاق بیرون بره..

_زخمات باز میشه.. عفونت میکنن..

چانیول که پشت سرش لنگ زدنش رو تماشا میکرد غرید و بکهیون بدون اینکه جواب بده از خونه بیرون رفت..

_یبار دیگه به جونگ کوک زنگ بزن چان.. از دیروز خبری ازش نیست..

جلوی در آسانسور گفت و چانیول که پشت سرش درحال بستن در خونه بود سر تکون داد

***

نمیدونست دمای هوا چقدره ولی فکش داشت جوری می‌لرزید که چیزی نمونده بود دندوناش رو بشکنه.. هنوز از موهاش آب می‌چکید و پوست سرخ و سرما زدش رو میسوزند.. با آروم ترین سرعت ممکن راه میرفت ولی نفس بریده بود و حس میکرد چیزی نمونده ریه هاش از کار بیوفتن..
پالتوی پشمی بلندش که هنوز داشت روی سنگ فرشایی که برف روبی شده بودن رد آبی که تموم مدت ازش میچکید رو مینداخت اینقدر سنگین بود که راه رفتن رو براش صدبرابر سخت تر میکرد..

MAYANحيث تعيش القصص. اكتشف الآن