💎part 42💎

3.3K 753 389
                                    


‌_دوباره بدون لباس رفتی؟

غرغر کرد و همونطور که چندتا از لباس راحتی هایی که تهیونگ تازه خریده بود رو برمیداشت و از اتاق  بیرون رفت

_بجنب دیگه

هنوز سرش رو بالا نیاورده و مشغول نگاه کردن به لباسای توی دستش بود که صدای تهیونگ باعث شد قدماش جلوی در اتاق متوقف بشه و نگاهش بالا بیاد و روی تن برهنه ای که از در حموم بیرون میومد بشینه

_خیلی لفتش میدی!

بی حوصله گفت و بعد از بیرون کشیدن لباسا از دست جونگ کوکی که سرجاش خشک شده بود از کنارش گذشت و وارد اتاق شد..
جونگ کوک اما هنوز سرجاش وایساده بود و به در حموم خیره شده بود..
داغ شدن ناگهانی گونه هاش رو نادیده گرفت و همونطور که به طرف در نیمه باز اتاق میچرخید اخمی روی پیشونیش نشوند

_چندبار؟...چندبار بگم خوشم نمیاد یکی اینجوری وسط خونم بگرده؟

با درموندگی پرسید و صدای تهیونگ که با خنده قاطی شده بود رو از داخل اتاق شنید

_از چی خجالت میکشی؟ دوتا مرد نمیتونن همدیگه رو لخت ببینن؟

_چه ربطی به مرد بودن؟ کلا خوشم نمیاد

با لحن معترضی جواب داد و وقتی یه دفعه در نیمه باز اتاق کامل باز شد و تهیونگ با اون نیشخند عجیب درحالیکه چیزی جز شلوار راحتی خاکستری رنگش پاش نبود جلوش ظاهر شد بی اختیار یه قدم یه عقب رفت

_مطمئنی؟ فقط اینه؟ تو از من خجالت نمیکشی دکتر؟

با یکی دو قدم خودش رو بهش نزدیک کرد و جونگ کوک همونطور که همزمان عقب میرفت تا فاصله رو حفظ کنه به این فکر کرد این صحنه رو توی چندتا دراما دیده؟

_معلومه که نه!..چرا باید از یه بچه خجالت بکشم؟

اینو درحالی گفت که به سختی نگاهش رو کنترل میکرد که سمت عضله های تهیونگ نره و بیشتر از این از چرتی که یهویی گفته شرمندش نکنه

_بچه؟ تو منو به چشم یه بچه میبینی دکتر؟

با نیشخند بهش نزدیک تر شد و دستاش رو داخل جیبای شلوار راحتیش فرو برد... صورتاشون دقیقا روبروی هم قرار گرفته بود و جونگ کوکی که کم کم فضا داشت براش اذیت کننده میشد تمام سعیش رو کرد ارتباط چشمیشون رو قطع نکنه

_خب چرا بدنت رو نشون نمیدی که ببینم بدن بزرگترا چه شکلیه؟

شونه بالا انداخت و جونگ کوک با لبایی که از حرص بهم فشرده میشدن بهش خیره شد

_نکنه واقعا خجالت میکشی ازم؟

با لحن متمسخرش پرسید و باعث شد نفسای جونگ کوکی که واقعا خجالت میکشید و اعتراف این موضوع برای خودش هم سنگین بود سریع تر بشن.. به چشمای پر از شیطنت تهیونگ خیره موند و به مغزش اجازه ی فکر کردن بیشتر در مورد کاری که میخواست بکنه رو نداد.‌.. فقط دستاش رو به پایین تی شرت سفید رنگی که تنش بود رسوند و با یه حرکت لبه هاش رو بالا اورد و یقه ی تی شرت رو از سرش رد کرد

MAYANTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang