💎part 36💎

4.1K 790 650
                                    


ابپاش رو از کنار گلدون بزرگِ روی زمین برداشت و به طرف گلدونای کوچیک جلوی پنجره رفت..
همونطور که سیگارش رو گوشه ی لبش نگه میداشت غر زد

_منو مجبور کردی اینارو درست کنم که ولشون کنی خشک بشن؟

_امروز یکم سرم شلوغ بود..یادم رفت..

جونگ کوک همونطور که ظرف جاجانگمیون و کاسه های گوشت و برنج رو روی میز میذاشت جواب داد و اون بعد از پک عمیقی به سیگارش نفس پر حرصش رو با دود بیرون فرستاد

_ پژمردشون کردی!

_دود سیگار حتما بهشون کمک میکنه یکی دیگم بالا سرشون بکش...

همونطور که پشت میز می نشست گفت و تهیونگ با حرص ته سیگارش رو داخل یکی از گلدونا خاموش کرد و بعد از آب دادن سر سری به بقیه آبپاش رو سرجاش گذاشت و به طرف اشپزخونه رفت..

_شام با منه ینی این؟ باید باور کنم خودت درست کردی؟

با پوزخند و ابروهای بالا پریده پرسید و جونگ کوک بی توجه به اون یه جفت از چاپستیکای داخل کاسه بزرگ جاجانگمیون رو برداشت

_برنجا و گوشتارو اره

_زحمت کشیدی

_حالا فردا که نوبت شماست یاد میگیرم

طعنه زد و تهیونگ همونطور که چپ چپ نگاهش میکرد پشت میز نشست
به دهن پر جونگ کوک و جوری که با آرامش رشته هارو میجوید نگاه کرد و چاپستیک خودش رو برداشت

_فقط یدونه؟

با تعجب به شیشه ی سوجو اشاره کرد و کوک شونه بالا انداخت

_همین مونده بود!

_خودم دیروز بیست تا قوطی آبجو گرفتم..اونا کجان؟

_اونا برای بعد شامه

خیلی عادی جوری که انگار از اول عمرش عادت مست کردن آخر شب رو داشته گفت و تهیونگ با خنده بطری سوجو رو باز کرد

_بد عادت شدیا

جونگ کوک در جوابش چیزی نگفت و اون قبل از خوردن چیزی اولین شات رو بالا داد و صندلیش رو جلوتر کشید تا به میز نزدیک تر شه

_اینجوری که تو میخوری مثل دفعه قبل نصفش خمیر میشه که..

همونطورکه چاپستیکش رو با رشته های دورش بالا میاورد گفت و سرش رو جلو برد.. دهنش رو باهاشون پر کرد و قبل از اینکه کامل بجوتشون چاپستیکش رو دوباره داخل کاسه برد..

_بهرحال برای تو سفارش دادم و بیشترشم مال خودته..

زبونش رو روی لبای چربش کشید و کاسه رو به طرف تهیونگ هل داد تا با چشمای گردی که کنار لپای پرش تصویر بانمکی ساخته بودن روبرو بشه

_همش؟

_اره همش..

بعد از برداشتن قاشقش از کنار کاسه ی برنج جواب داد و برای چند دقیقه ی بعد هر دوشون فقط درحال خوردن بودن.. جونگ کوک مثل همیشه اروم و با آرامش و تهیونگ جوری که انگار کسی دنبالشه..
این غذا خوردن کنار همدیگه دیگه تبدیل شده بود به یه عادت.. هربار که هرکدوم بیرون از خونه میخواستن غذا بخورن به دلیلی که خودشونم دقیق نمیدونستن چیه یا پشیمون میشدن یا دو پرس ازش میگرفتن و میومدن خونه...

MAYANOù les histoires vivent. Découvrez maintenant