💎part 72💎

961 354 210
                                    


خیره به نقطه‌ی نامعلومی وسط جمعیت روبروش بود که نایلون کوچیکی جلوی دیدش رو گرفت.
نگاهش رو از نایلون بالا آورد و به تهیونگی داد که شیر و کیکایی که برای صبحانه گرفته بود رو جلوش تکون میداد.

_یه ربع دیگه میریم.

جونگ کوک بدون اینکه چیزی بگه نایلون رو گرفت و پاکت شیر رو با نی‌ای که همراهش بود بیرون کشید‌.

_بشین. سرپا نمون!

به صندلی کنارش اشاره کرد و منتظر موند تا تهیونگی که با پای شکسته‌اش اصرار داشت خودش بره و بلیط بگیره، کنارش بشینه.

_برای یوجو بلیط گرفتم. اولین اتوبوس بود.

_من هنوز نمیفهمم فایده‌اش چیه! تو هنوز خوب نشدی برای چی باید بریم جایی تو این وضعیت؟

با اخم محوی بین ابروهاش پرسید و تهیونگ که با نگاهش پیرزنی که همراه نوه‌اش کنار دستشون مینشست رو دنبال میکرد دستش رو دور شونه های مرد بزرگتر انداخت

_قرار نیست بریم کوهنوردی که! فقط یه جایی بیرون از سئول یکم نفس میکشیم و بعد برمیگردیم.

_خطرناک نیست؟ نمیخوام دوباره بخاطر من بلایی سرت بیاد.

نگاه تهیونگ یکدفعه رنگ شیطنت گرفت و خودش رو به جونگکوکی که به پاکت شیر توی دستاش خیره بود نزدیک کرد.

_نگرانمی؟

_دست من امانتی. نباید باشم؟

برق چشمای تهیونگ که مثل توله سگا به جونگکوک خیره بود کمرنگ شد ولی از تک و تا نیوفتاد.

_امانت چیه؟ چرا هی میزنی تو ذوق من؟

_اگه میخوای باز پرحرفی کنی و هی گیر بدی بهم همین الان برگردیم خونه.

_الان به من گفتی پرحرف؟

_نیستی؟

جونگ کوک خیلی جدی پرسید و پسر کوچکتر با چهره‌ای که داد میزد "به جهنم. لیاقتم رو نداری" دستش رو از روی شونه‌هاش برداشت.

_خیلی‌خب.

تا وقتی نوبت حرکت اتوبوسی که به یوجو میرفت رسید دیگه هیچ کدوم چیزی نگفتن و فقط همونطور که به گیت های مختلف روبروشون و جمعیتی که مدام ازشون میگذشتن، خیره بودن شیر و کیک‌هایی که تهیونگ برای صبحانه گرفته بود رو تموم کردن‌.
دراصل تهیونگ اصرار داشت همون دیشب راه بیوفتن ولی درست نیم ساعت قبل از اینکه به سمت ترمینال حرکت کنن جونگ کوک پشیمون شده بود و تهیونگ مجبور شده بود دوباره تا امروز صبح تمام تلاشش رو برای خوردن مخ مرد بیچاره و راضی کردنش بکنه.
نصف مخالفت های جونگ کوک بخاطر وضعیت خود تهیونگ بود و پسرک احمق همین که متوجه این شد کم مونده بود با این وضعیتش وسط هال شنا بره تا بگه که حالش خوب شده و مشکلی نداره.
بالاخره بعد از اون همه اصرار و التماس و زوزه و نگاهای مظلومانه دل سنگ هم اب میشد چه برسه به جونگ‌کوک.

MAYANOnde histórias criam vida. Descubra agora