نگاهش روی پاهای تپل و سفیدش که باریکه نوری که از لای پرده ی ابریشمی روی زمین خط انداخته بود سر راهش از روی اون ها هم رد شده بود میخ شده و دستهاش خیلی محکم دور زانوهاش حلقه شده بودن...گونش به سرامیک های سرد چسبیده بود و چشمهای خالی و سرخش با وجود خستگی بی اندازش برای باز موندن تلاش میکردن... اگه میخوابید و اون برمیگشت چی؟!
چونش رو روی زانوهای بی رمق و سردش گذاشت و به انگشتای کوچیکش تکونی داد... عجیبه...
آدما آستانه ی تحملشون خیلی بالاست...بیشتر از چیزی که فکرمیکنن تحمل درد و رنج رو دارن
همین دیشب بود که از درد حس میکرد پاهاش فلج شدن و چیزی به مردنش نمونده...فکرمیکرد کمرش شکسته یا همچین چیزی..پای چپش رو دراز و به رد کبود انگشتای روی رونش نگاه کرد.. قبل از اینکه دوباره بغض سراغش بیاد نفس عمیقی کشید..همون دیشب باید میرفت پیش خانم ولی نتونست... حتی نتونسته بود سرپا بشه..
لبش رو از داخل جوید و اخرین باری که اوه می را سرش داد کشیده بود که حق نداره وقتی تنهان مادر صداش کنه رو بیاد اورد...جلوی جونکی مامان صداش زده بود و این یعنی اون اونقدر غریبه بوده که حق نداشته باشه بهش دست بزنه.. دوست پسر سابقش چندباری دستمالیش کرده بود ولی بکهیون ترسیده بود چیزی بگه چون احمقانه فکر میکرد اگه بگه اون از دستش عصبانی میشه و از می را میخواد بک رو بیرون بندازه
اما جونکی فرق داشت حتی خانمم باهاش رسمی حرف میزد ولی با اینحال جرات کرده بود نصفه شب بیاد توی اتاقش و از سروصدای مهمونی هم نهایت استفاده رو ببره..حس انزجار و نفرت زیر پوستش میخزید و حالش رو از خودش بهم میزد...حس میکرد کثیف شده...جوری که دیگه تمیز نمیشه...
حتی نمیخواست به کثافت بین پاهاش نگاه کنه...
باید میرفت و دوش میگرفت خانم روی اینجور چیزا خیلی حساس بود...اگه خدمتکارا اینجوری میدیدنش و بهش میگفتن چی؟ اون رو بابت سرک کشیدن به بیرون تنبیه میکرد یا جونکی رو؟! اگه میگفت تقصیر خودش بوده چی؟!دلش میخواست سرش رو محکم به پایه ی تخت بکوبه..این فکرا چی بود که الان به ذهنش میومد؟
اگه نایون بود حتما یکی محکم میکوبید پشت سرش و میگفت انقدر ادای آدمای باهوش و متفکر رو در نیاره چون سرش رسما خالیه..
شونه اش که انگار روی زمین و زیر بدنش خشک شده بود رو تکونی داد و از دردی که توی تنش پیچید ناله ی کوتاهی کردهیچی توی خونه ی خانم اون طور که فکر میکرد پیش نرفته بود..اون صاحب یه مادر یا یه خانواده ی جدید نشده بود...فقط تبدیل شده بود به یه بکهیون تپل تر، مودب تر ، تمیز تر و البته خشک تر..
خانم قوانین سختی برای خونه گذاشته بود و قوانینی سختتر برای اون...حق نداشت توی خونه سروصدا کنه یا بلند بخنده.. حق نداشت بجز مواقع ضروری با کسی حرف بزنه... حق نداشت پیاده جایی بره...حق نداشت زیاد بخوابه و یا بیشتر از دوساعت تلویزیون تماشا کنه...حق نداشت ظرفای غذا رو دست نخورده برگردونه.. حق نداشت مزاحم خانم و مهمونی های هفتگیش بشه...تقریبا توی اون خونه هیچ حقی نداشت جز بازی کردن نقش یه پسر ساده و مودب و درسخون تو مواقعی که خانم ازش میخواست همراهیش کنه
BINABASA MO ANG
MAYAN
Fanfiction💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...