💎part 75💎

2.4K 419 140
                                    


صدای ضعیفی از پذیرایی میومد و چانیول که بعد از رفتن جانگ‌وو، به خواست بکهیون توی اتاق خواب مونده بود سعی داشت از مکالمه‌ی دو مردی که اون بیرون نشسته بودن، سر دربیاره.
وقتی فهمید حتی یه کلمه هم نمیتونه متوجه بشه کلافه از در اتاق فاصله گرفت و لبه ی تخت نشست.
با ورود مین یونگی به خونه و درخواستش برای صحبت محرمانه با بکهیون، اول جانگ‌وو از خونه بیرون انداخته شده بود و بعدهم اون داخل اتاق چپونده شده بود و الان نیم ساعتی میشد که بی خبر اینجا منتظر مونده بود و داشت تلاش میکرد که بفهمه اون دو نفر در مورد چی حرف میزنن.

بی حوصله موهاش رو بهم ریخت و به این فکر کرد که به یه بهونه ای باید بره بیرون. احتمالا بکهیون زنده نمیذاشتش ولی خب بهتر از بی خبر اونجا نشستن بود. هرچقدرم میخواست بی تفاوت باشه نمیتونست چون سرو وضع مین یونگی اصلا شبیه کسی نبود که برای دادن خبرهای خوب اونجا اومده باشه.
درست وقتی که تصمیمش رو برای بیرون رفتن گرفت و خواست سرپا بشه در اتاق باز شد و بکهیون با چهره‌ی گرفته و اخمای درهمی وارد اتاق شد و یکراست به طرف کمد لباسهاش رفت.

_چی شده؟ کجا میخوای بری؟

چانیول با نگرانی پرسید و بکهیون بدون اینکه جوابی بده با عجله یکی از پالتوهای رو بیرون کشید و با همون سرعتی که وارد اتاق شده بود بیرون رفت.
اینبار چانیول هم فورا از روی تخت بلند شد و به طرف دری که پشت سر بکهیون باز مونده بود رفت.
حالا میتونست صدای جدی بکهیون رو بشنوه.

_راننده پایین منتظره.

با ابروهای بالا پریده جلوتر رفت و داخل راهرو ایستاد تا خداحافظی بکهیون و مین یونگی که حالا یکی از پالتوهای بکهیون رو پوشیده بود تماشا کنه.

_ممنونم.

_فردا باهات تماس میگیرم.

بکهیون با همون چهره‌ی جدی لب زد و بعد از بیرون رفتن مین یونگی با نگاهش مرد خسته رو تا آسانسور بدرقه کرد و بعد درحالیکه در خونه رو میبست نفسش رو شبیه آه کوتاهی بیرون فرستاد.

_این چه جهنمیه؟

زیرلب زمزمه کرد و یکی از شونه هاش رو به در تکیه داد.

_حالا میتونی بگی چه خبر شده؟

چانیول همون‌طور که از راهروی تاریک می‌گذشت پرسید و پلکهای بکهیون برای چندثانیه با خستگی روی هم افتاد.

_ دلم میخواد به سر خودم شلیک کنم. اینا چه مزخرفاتی بود که من شنیدم اخه؟

_چی گفت بهت؟

چانیول با نگرانی جلو اومد و بکهیون سرش رو به طرفین تکون داد

_نمیدونم واقعا...

_در مورد قرار ملاقات فردا بود؟ بهم خورده؟

پلکهای بکهیون از هم فاصله گرفت و با نگاهی که مشخص بود برای خنگی دوست پسرش متاسفه جواب داد

MAYANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora