💎part 28💎

3.1K 646 279
                                    

با دیدن  بکهیونی که با چهره ای متفاوت از چیزی که باهاش رفته بود داخل اتاق داشت بهش نزدیک میشد چترش رو که به مبل تکیه بود برداشت و سرپا شد

بکهیون با دستایی که داخل جیبای پالتوی مشکی رنگش بودن روبروش وایساد و با نگاه ترسناکی که تا حالا ازش ندیده بود بهش خیره شد...
چتر رو بین انگشتاش فشار داد نگاهش ناخوداگاه روی ادمای اطرافش که بی توجه به اونا درحال رفت و امد بودن چرخید و دوباره برگشت روی چهره ی درهم بکهیون نشست...

_چ..چیزی شده؟!

_نه

_بهمون کمک میکنن؟

_آره

با صدای ارومی جواب داد و چانیول سعی کرد حسای بدی که سراغش اومده بودن رو پس بزنه... نفس عمیقی کشید و با سرش به پله ها اشاره کرد

_پس...بریم؟!

بکهیون بازم چند لحظه با همون نگاه عجیب بهش خیره موند تا اینکه در اخر بعد از تکون داد سرش نگاهش رو گرفت و جلو افتاد... چانیول هم ‌درحالیکه نفس راحتی میکشید پشت سرش راهی شد...
هنوز به پله ها نرسیده بودن که حس کرد یه نفر هم پشت سرشون داره میاد. سعی کرد اهمیت نده ولی وقتی بکهیون بعد از گذشتن از در بزرگ سفید روبروشون به سمت مخالف راه پله ای که به عتیقه فروشی میرسید رفت و اون مرد هم دنبالشون اومد چراغ های خطر براش روشن شدن

به بکهیونی که جلوش مثل همیشه محکم قدم برمیداشت نگاه کرد... یعنی چیزی فهمیده بود؟! از هویتش یا از دستوری که گرفته بود؟
حالا که دقت میکرد کاملا گیر افتاده بود..بکهیون از جلو و اون مرد از پشت سر ...سمت چپ دیوار و سمت راست با فاصله ی دومتر از دیوار نرده های طلایی‌...

نگاهش رو از بالای نرده های طلایی به سالن و صندلی های پایین داد... ممکن نبود خودش رو از این فاصله به پایین پرت کنه چون احتملا قبل از اینکه به زمین برسه سکته میکرد و تموم...

لبش رو از داخل جوید و به این فکر کرد که مبارزه با بکهیون اسون تره یا مرد پشت سرش؟ خب حداقل از اینکه بکهیون اسلحه ای همراهش نداره مطمئن بود ولی مرد پشت سرش چی؟!
زیر چشمی به چتر مشکی بین انگشتاش نگاه کرد...میتونست بهش کمکی بکنه؟!

هنوز درست تصمیم نگرفته بود که قدمای بکهیون متوقف شدن... به اجبار به تبعیت ازش ایستاد و صدای قدمای پشت سرش هم قطع شد... منتظر کوچیکترین حرکتی از طرفشون بود تا حمله کنه که  بکهیون اروم به سمتش چرخید و به جایی پشت سرش که احتمال میداد اون مرد ایستاده باشه نگاه کرد...

_بجنب وقت نداریم

نگاهش خیلی سریع روی صورت چانیول که حالت عجیبی گرفته بود نشست

_تو چرا شبیه بچه هایی شدی که اماده دعوان؟!

با تمسخر گفت و باعث شد چانیول که زیر چشمی به مردی که از کنارش گذشت تا خودش رو به دری که حالا پشت سر بکهیون بود برسونه نگاه میکرد با تعجب  بهش خیره بشه

MAYANWhere stories live. Discover now