💎part 69💎

841 314 46
                                    

سرش رو از زمین فاصله داد و همونطور که به سنگ یادبود و عکسی که بین دوتا گلدون کوچیک گل قرار گرفته بود نگاه میکرد سرپا شد.
گوشه ی اتاقک عزاداری که فقط برای دو ساعت اجاره شده بود جونگ کوک با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید چروکی دو زانو نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی از کف پوش چوبی زل زده بود.
زیرچشمهاش گود افتاده بود و نشون میداد چند شبه درست نخوابیده.

چانیول چند لحظه به پسر عزادار روبروش خیره موند و بعد چرخید و نگاهش رو به تهیونگی داد که جلوی در کشویی اتاق ایستاده بود و همونطور که به جمعیتی که از راهرو میگذشتن تا به اتاق های عزاداری دیگه برن نگاه میکرد، سیگار میکشید.
جو زیادی سرد و سنگین بود و سکوت رو فقط صدای جیغ زنی که از اتاق بغلی میومد میشکست.
به نظر تنها اتاقی که هیچ سروصدایی ازش نمیومد اونجا بود.

چانیول چرخید و به طرف جونگ کوک رفت. واقعیت این بود که اون هیچ کدوم از دو پسر توی اتاق رو نمیشناخت و فقط بخاطر بکهیون اینجا بود. برای همین ترجیح میداد فورا کارش رو تموم کنه و برگرده خونه تا به بکهیون بیچاره و عزادارش برسه.

_از طرف خودم و بکهیون تسلیت میگم. امیدوارم روحش توی آرامش باشه.

نگاه تیز تهیونگ یکدفعه مرد نیمه آشنا رو هدف گرفت و حرفایی که احتمالا همون لحظه تو ذهن جونگ کوک هم بود رو به زبون آورد.

_خودش کجاست؟ تنها دوستش رو برای تشریف فرمایی لایق ندونست؟

چشمهای چانیول تیره شدن و صورت عصبانی تهیونگ رو هدف گرفتن‌.

_وقتی از چیزی خبر نداری حق نداری اینجوری حرف بزنی پسرجون!

با لحن تندی غرید و نگاهش رو دوباره به جونگ کوکی که درحال جویدن لبش بود داد.

_امشب پرستاری که مراقب فرزندخونده های بکهیون بود همه ی بچه هارو خفه کرده...

هنوز جمله‌اش رو کامل نکرده بود که سر جونگ کوک طوی که صدای مهره های گردنش در بیاد بالا اومد و دست تهیونگ همراه سیگاری که میخواست لبهاش رو لمس کنه توی هوا خشک شد.

_چی؟

جونگ کوک که بخاطر یکی دوساعتی که روی زانوهاش نشسته بود تقریبا پاهاش رو حس نمیکرد و از دیوار کمک می گرفت تا سرپا بشه با بهت لب زد و تهیونگ چند قدم جلو اومد.

_چطوری؟ یعنی منظورم اینه که..

_بیهوششون کرده و با گاز خفه‌شون کرده!

دستی به پیشونی دردناکش کشید و به چهره بهت زده ی جونگ کوک نگاه کرد

_ خواست بهت بگم به زودی به دیدنت میاد!

چهره‌ی اون بچه‌های بی‌گناه و بیچاره یکی یکی از جلوی چشمهای جونگ کوک میگذشت و کاری میکرد قفسه‌ی سینش چندبرابر سنگین تر بشه.

MAYANWhere stories live. Discover now