💎part 55💎

2.5K 659 273
                                    


آخرین جسد که روی صندلی عقب انداخته شد جانگ وو در ماشین رو بست و نگاهی به چانیول که جلوی اسانسور وایساده بود و به اخرین ماشین بکهیون خیره شده بود نگاهی انداخت..

_مراقبش باش..

کوتاه گفت و فورا پشت فرمون نشست.. چند لحظه بعد ماشین از پارکینگ بیرون رفت و همه جا دوباره توی سکوت فرو رفته بود..
چانیول که تموم مدت اونجا وایساده بود به تنها نگهبانی که باقی مونده بود اشاره کرد که با اسانسور دیگه بره و خودش با همون اسانسور غرق خون برگشت..
پوزخندی به قطره های خون پاشیده به دیواره های اتاقک زد و نگاهش رو به آینه ی عمودی و باریکی که سر آخرین مرد رو به کنارش کوبیده بود ولی با اینحال لکه ی بزرگی از خونم روی اون درست شده بود داد..

لیست "کارهایی که برای بکهیون انجام میدم" داشت طولانی وطولانی تر میشد و تنها نگرانی چانیول زخمایی که امشب کف دست و پای بکهیون درست شده بودن بود..

با توقف آسانسور و باز شدن در اتاقک چهره ی دو زنی که با سطل و تی روبروش وایساده بودن جلوش ظاهر شد..

_داخل خونه تمومه؟

_بله.. راهرو و راهپله روهم تمیز کردیم فقط اسانسور مونده...

زن میانسالی که جلوتر وایساده بود گفت و نگاه چانیول روی تی و دستمال های قرمز یا صورتی رنگ توی دستشون چرخید..
بدون اینکه چیزی بگه فقط سر تکون داد و از آسانسور بیرون اومد تا به طرف در نیمه باز واحد بکهیون بره...

لوستر و لامپای داخل سالن خاموش بود و تنها چیزی که فضا رو روشن میگرد نور ضعیف خیابون بود که از پنجره داخل میومد..
در رو پشت سرش بست و نفس راحتی کشید..به سمت اتاق قدم تند کرد و بدون اینکه داخل بره همونطور که توی چهارچوب در قرار میگرفت به داخل سرک کشید..
کف اتاق تمیز شده بود و بکهیون هم پشت به در روی تخت دراز کشیده بود..
چند لحظه از همونجا به هیکل لاغرش که با هربار دم و بازدم زیر پتو تکون ریزی میخورد خیره موند و ناخوداگاه لبخندی روی لباش نشست

_تموم شد؟

با صدای بک جا خورد و چند قدم جلو اومد

_بیداری؟

_نه خوابم!

_چرا نخوابیدی‌‌؟

به تخت که رسید نگاهش رو روی نیمرخ بکهیون پلکهاش هنوز روی هم بود چرخوند و لبه‌اش نشست

_چون نمیبرد...پرسیدم تموم شد؟

_تقریبا... با جنازه ها قراره چیکار کنه؟

_یه کوره ی قدیمی هست.. مادرم خواسته بود بسازنش... بیرون از سئوله.. احتمالا برده اونجا

پلکهاش رو از هم فاصله داد و نیشخندی زد

_خیلی وقت بود که آتیشش روشن نشده بود..

سرش رو آروم چرخوند و به چانیول نگاه کرد

MAYANOnde histórias criam vida. Descubra agora