💎part 39💎

3.3K 776 282
                                    

تمام فاصله ی سه ساعتی بین توکیو و اوساکا بکهیون بی حال به شونه ی اون تکیه داده بود و به یه نقطه روی صندلی روبرو خیره شده بود و اینقدر غرق فکر بود که چانیول تعجب کرد که چطور در مورد ناراحت بودن روی صندلی های قطار بعد از اینکه از خرید بلیط برای صندلی های فرست کلاس منصرف شده بودن غرغر نکرده... توی کمترین فاصله ازهم نشسته بودن و تنها کاری که چانیول مثل اکثر اوقات میتونست بکنه شمردن نفساش بود چون تو این حالت دیگه چرخیدن و نگاه کردنش زیادی ناجور بود..
هرازگاهی به پنجره کنار دستش به بیرون منظره و ساختمونایی که بخاطر سرعت بالای قطار فرصت نمیکرد روشون دقیق بشه نگاه میکرد و توی دلش از بکهیون بخاطر صرف نظر از کنار پنجره نشستن تشکر میکرد..

با توقف قطار توی ایستگاه اومدا پشت سر بکهیون که خیلی اروم تر از حد معمول راه میرفت از قطار بیرون اومد و از سکوی شلوغ گذشت تا به بیرون ایستگاه برسن...

_بکهیون

بیرون ایستگاه و داخل خیابونی که بخاطر شلوغی و ترافیکش صدا به سختی بهم میرسید صداش زد و اون به عقب چرخید تا چان رو ببینه

_الان باید چیکارکنیم؟

به ساعت مچیش  نگاه کرد و شونه بالا انداخت

_نمیدونم..دوساعت وقت داریم

_میخوای یه چیزی بخوری؟

بکهیون با بیحوصلگی به اطراف نگاه کرد و سرش رو به طرفین تکون داد.. درد داشت.. اینقدر که نمیتونست سرپا بایسته ولی نمیخواست بیشتر از این چانیول رو نگران کنه چون انگار این پسر واقعا نگرانش میشد.. باخودی یا بیخودی همیشه نگران بود..
در ضمن امروز واقعا شبیه شوالیه های رویایی شده بود پس میتونست یکم باهاش مهربون تر باشه

_ولی من میخوام یه چیزی بگیرم..

به کافی شاپ کوچیک روبروی ایستگاه اشاره کرد و بکهیون نفسش رو درمونده بیرون داد

_برو برا خودت هرچی میخوای بگیری بگیر و بیا

ولی قبل از اینکه جمله اش کامل بشه بازوش بین انگشتای چانیول بود و به سمت دیگه خیابون کشیده میشد..

_باهم میریم

زیر لب غرید و بک رو که عملا پوکر بود و ته ذهنش داشت به کسایی که ممکن بود همین حالام درحال تماشاشون باشن فکر میکرد پشت سرش کشید.. جلوی در کافی شاپ اما بکهیون بالاخره دستش رو آزاد کرد و ازش فاصله گرفت

_برو بگیر بیا...لفتش نده

_توچی میخوری؟

_امریکانو

با اخمای درهم گفت و چانیول بدون اینکه چیزی بگه داخل رفت.. با نگاهش از پشت شیشه چانیول رو که از بین صندلی های گرد و کوچیک نارنجی به سمت پیشخون میرفت دنبال کرد و وقتی توی صف وایساد نگاهش رو گرفت.. پاکت سیگارش رو جیبش بیرون اورد و همونطور که به اسمون ابری بالای سرش که حتی توی شبم دلگیر بود نگاه میکرد یه نخ بین لباش گذاشت..
چندساعت پیش وقتی داشت بهش نگاه میکرد فکر میکرد همچی تمومه..

MAYANHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin