💎part 54💎

2.3K 636 465
                                    

سعی میکرد آخرین بار رو بیاد بیاره‌.. آخرین باری که مادرش رو دیده بود و تن نحیفش رو به آغوش کشیده بود..
حدودا چهار یا پنج ماه پیش بود و آخرین تصوریش از مادرش صورت رنگ پریده‌اش روی تخت بیمارستان بود.‌
ازش خواسته بود استعفا بده و با هه جین ازدواج کنه... جوری حرف میزد که انگار چانیول توی یه فروشگاه پاره‌وقت کار میکنه و میتونه هروقت که بخواد ازش بیرون بزنه..

اگه تو تمام عمرش از چیزی واقعا پشیمون شده بود قبول کردن حرف پدرش برای رفتن به دانشکده پلیس و شروع کردن این بازی احمقانه بود..
صادقانه بعد از همه اتفاقاتی که افتاده بود نمیدونست هنوز میتونه خودش رو مرد قانون صدا بزنه یا نه..
مردی که این روزا توی آینه های اتاق بکهیون میدید هیچ شباهتی به خودش یا حتی کسی که قرار بود توی چشم اونا باشه نبود. یه آدم جدید بود که فقط یه هدف داره و اونم نجات دادن بیون بکهیونه!
مادرش میتونست متوجه چیزایی که الان توی سرش می‌چرخیدن بشه؟ میتونست درک کنه بکهیون چقدر براش مهمه و ببخشتش؟

نفس عمیقی کشید و سر پا شد‌.. دستی به زانوهاش کشید تا غبار مختصری که موقع زانو زدن جلوی خاکستر مادرش روی شلوارش نشسته بود رو بتکونه..
لبخند کم جونی به عکس سه نفره ی کنار ظرف مرمریِ خاکستر زد.. خودش و هه جین و مادرش توی خونه ی مادرش و روی کاناپه ی گلبهی رنگی که مادرش عاشقش بود..
نگاهش هنوز به عکس بود که بدون اینکه متوجه بشه کسی شونه به شونه‌اش ایستاد.‌
دوتا شاخه گل داوودی که کنار دسته گلی که اون آورده بود گذاشت نگاه چانیول فورا به سمتش چرخید..
هه جین بود که خودش رو توی پالتوی زخیم و بلند کرم رنگ و شاگردن مشکی‌اش پیچیده بود و مستقیم به قاب عکس نگاه میکرد..

نگاهش رو کم کم از نیم رخی که به خاطر سرما به سرخی میزد گرفت و دوباره به قاب عکسی که روبروش بود داد..
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و بالاخره این هه جین بود که اول به حرف اومد

_تا آخرین روز... منتظرت بود..

_مراسم...

_مطمئن شدم که به بهترین شکل انجام بشه... زیاد شلوغ نبود ولی آبرومند بود..

_ممنونم..

زیرلب گفت و وقتی جوابی نگرفت دوباره نگاهش رو به زن کنار دستش داد

_در مورد بچه..

_در مورد بچه چیزی نیست که به تو مربوط باشه!

فورا گفت و صدای نفس درمونده ی چانیول رو شنید

_عذاب وجدان نداشته باش... این انتخاب خودم بود و ازش پشیمون نیستم..

***

در جلوی چهره ی برزخی یونگی باز شد و با فشار دستش به دیوار کوبیده شد.. مردی که در رو باز کرده بود با ترس چند قدم عقب رفت و نگاهش رو به جایی که جیمین روی یکی مبلا نشسته بود و به طرف در سرک میکشید داد..

MAYANOù les histoires vivent. Découvrez maintenant