💎part 51💎

1.7K 570 134
                                    

فلش بک_ده سال قبل

پوست لبش رو از داخل جوید و به لباس هایی که خدمتکار روی تخت میذاشت نگاه کرد....
کل شب رو بیدار مونده بود و از صبحم از اتاقش بیرون نیومده بود فقط نشسته بود گوشه تختش و فکر میکرد..
محال بود چیزی که اوه جونگسو ازش خواسته بود رو انجام بده.. بابت خواهر و برادرش می‌ترسید ولی بازم محال بود...نمیتونست..
اینو میدونست که اونطور که می‌را اینجور چیزارو بهش یاد داده بود این آخر کارشه ولی نمیتونست کسی که کارش رو تموم میکنه خودش باشه...
تنها راهی که براش میموند حرف زدن با می‌را بود ولی... اون حتما ازش ناامید میشد.. از اینکه همون دیشب بهش نگفته و از اینکه اینقدر ترسیده..

قدمای آهسته ی خدمتکار رو که بعد از آماده کردن لباس هاش از اتاق بیرون میرفت رو با نگاهش دنبال کرد و وقتی در پشت سرش بسته نشد نگاه بکهیون بالا اومد
می‌را با پیرهن سفید رنگ و دامن همرنگی که گلای درشت زرد داشت جلوی در وایساده بود و نگاهش میکرد...

_صبح بخیر..

بلافاصله گفت و سرپا شد ولی می‌را بدون اینکه چیزی بگه با اخم محوی وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست

_داشتم آماده میشدم که...

_جئون جونگ کوک کیه؟ باهاش تصادف کردی؟

می‌را همونطور که دستهاش رو جلوی سینش زنجیر میکرد پرسید و اون با یادآوری اتفاقات دیروز پلکهاش رو بهم فشار داد...
اینقدر فکرش درگیر بود که اون تصادف رو به کل فراموش کرده بود

_مگه نگفتم بهت فعلا با راننده برو بیرون؟

_متاسفم..

تنها کسی که بکهیون ازش عذرخواهی میکرد اون بود... هنوزم براش سخت بود ولی میدونست کاریه که باید انجام بده چون تنها چیزی که میخواست رضایت اون زن و برق تحسین توی چشماش بود‌..
به چشمای می‌را نگاه کرد ولی اون عصبانیت هنوز سرجاش بود و این باعث میشد خودشم از خودش عصبانی باشه..

_امروز با آقای سو تماس گرفته بود.. تو کارتش رو بهش دادی؟

_بله.. ولی واقعا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود..‌

_گفته بوده خواهر کوچیکشم همراهش بوده واقعا تو دو نفر رو زیر گرفتی بکهیون؟ یه بچه رو؟

دستای بکهیون کنار پاهاش مشت شدن و انگشتای می‌را روی چونه‌اش نشستن تا سرش رو بالا بیارن

_کجا رفته بودی؟ عجله ی چی رو داشتی؟

_با رزا و سهون بودم..

فشار انگشتای می‌را بیشتر شد ولی چیزی نگفت و بعد از چند لحظه ی طولانی که به چشمهاش خیره موند عقب کشید و به طرف در اتاق رفت..

_لباسات رو عوض کن و بیا پایین.. هم از خودش و هم از خواهرش معذرت خواهی میکنی...

_مگه اینجان؟

MAYANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora