بخش اول:
Monster's and Angel's in wonderland
جذاب ولی نه به اندازه ی سهون! اولین جمله ای که به محض دیدن مرد قدبلندی که داخل حیاط و در انتهای صف بادیگاردا با ظاهری متفاوت تر از بقیه ایستاده بود به ذهنش رسید این بود... هیچکس نمیتونست مثل سهون باشه یا حداقل از نظر اون اینطور بود....
نگاهش یه بار دیگه خریدارانه سرتاپاش رو برانداز کرد و ناخواداگاه نیشخند محوی زد....اون کت چرم مشکی که روی تی شرت همرنگش نشسته بود و جوری که بی خیال و شق و رق کنار بقیه بادیگاردای جدی و کت وشلوار پوش ایستاده بود به بک میفهموند اینبار سهون تصمیم گرفته دست از تکرار برداره...
_هیچوقت این لحظه رو فراموش نمیکنی نه؟! اولین باریه که میبینیش!!
با صدای سهون که عملا درحال مسخره کردنش بود پوزخندی زد و سیگارش رو از لبهاش فاصله داد...چقدر خوب اونو میشناخت....اینکه هیچوقت اولین هارو فراموش نمیکرد چیزی نبود که هرکسی ازش خبر داشته باشه....
_چطوره؟! ازش خوشت میاد؟!
سهون همونطور که به صفحه گوشیش خیره بود کنار دستش روبروی پنجره ایستاد و بکهیون چرخی به چشماش داد
_یه جاسوسه دیگه...مثل قبلیا قراره گزارش کارامو بهت بده....مهمه که ازش خوشم بیاد؟!
_داری قلبمو میشکنی پسر عمه...
سهون با نیشخند حرص دراری گفت و قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه یه قدم عقب رفت و گوشیش رو بالا برد
_بهش بگو بیاد بالا و جلو در اتاق منتظر باشه...
همین یه جمله و به محض قطع کردن تماسش نگاهش رو به بکهیونی که ته سیگارشو رو داخل زیر سیگاریه روی میز می انداخت داد
_بخاطر خودته...
اینبار با لحنی جدی گفت و بکهیون چند لحظه خیره نگاهش کرد
_بخاطر من؟! اولین باریه همچین ترکیبی ازت میشنوم...ولی میدونی چیه؟! من به این چیزا عادت ندارم بهتره این دروغا رو به همون جندهات تحویل بدی....من صداقتتو میخوام حتی اگه فقط کلمه ی نفرت باشه...
_باورکنی یانه ایندفعه فقط بخاطر خودته...
در جواب سهون با لبخند متمسخری سر تکون داد فاصله ی بینشون رو طی کرد و درحالی که گره شل شده کراوات سهون رو مرتب میکرد لب زد
_این بارم جاسوست رو به خونم راه میدم...حتی وانمود میکنم حرفی که بهم زدی واقعیت داشته و این رفتارای مسخرت فقط بخاطر خودمه ولی ...هفته ی بعد اونو با خودم نمیبرم...
با لبخند کجی که سهون خوب معنیش رو میدونست گفت و بعد از تنه ی ارومی از کنارش رد شد
سهون که برای ثانیه کوتاهی بدون اینکه بخواد نفس عمیق کشیده بود برای حبس کردن عطر تند اون توی ریه هاش به عقب برگشت
_من نمیتونم باهات بیام...
قدمای بک به در اتاق نرسیده متوقف شدن و نفسش همراه با تکخند متعجبی توی سینش شکست
_من و رزا فقط تا میامی همراهت میایم...
لحن به ظاهر شرمنده ی سهون فقط باعث شد لبهاش محکمتر بهم فشرده بشن و انگشتاش بخاطر فشاری که به کف دستش میاوردن به سفیدی بزنن...
_ رزا؟!
با چشمهایی که کم کم رنگ عصبانیت میگرفتن به عقب چرخید و سهون کلافه چنگی به موهاش زد
_توقع داشتی نیاد؟! اون نامزدمه...
مثل همیشه قصد عذرخواهی و یا حتی بهانه تراشی ای که دل اونو خوش کنه نداشت و این بکهیون رو تا سرحد مرگ عصبی میکرد
_اوه جدا؟! دو روز پیش که توی تختم به نظر مجرد میومدی....روزا و هفته های قبلشم همینطور....
_بک گوش کن...
_نه تو گوش کن....من حالم از معشوقه بودن و اضافی به نظر رسیدن بهم میخوره....تکلیف خودت رو مشخص کن.....اگه واقعا نامزدت رو دوست داری بهتره دیگه توی خونم پیدات نشه....
سهون چرخی به چشماش داد و جلو رفت ولی بک با اخم غلیظی درست به همون اندازه عقب نشینی کرد
_خودت میدونی که بین من و اون چیزی جز پول نیست...
_بین من و تو چی؟!
بکهیون که بلافاصله با ابروهای بالا پریده پرسیده بود با دیدن تعلل سهون که هوفی کشید و چشمهاش رو چرخوند، پوزخند زد و دستهاش رو جلوی سینش زنجیر کرد
_پس بذار اینطور بپرسم...پولای منو بیشتر میخوای یا پولای اونو؟!
_برای دعوا اومدی بکی؟!
سهون عملا طفره رفت و بک با حرص خندید
_جوابمو بده عوضیه حرومزاده....
_توکه فعلا پولی نداری عزیزم...
سهونم عصبی به نظر میرسید و نگاهش به دنبال دیدن نشونه های شکستن به چشمای بک که حالا سینش از شدت خشم به شدت تکون میخورد خیره شده بود
_هوم؟! نکنه یادت رفته فعلا همه چیزت ماله منه؟!
_نه...
در جواب سهون که حالا به نظر درحال تفریحم بود با صدای خفه ای گفت و بعد از پوزخند تحقیر آمیزی همونطور که به سمت در میچرخید لب زد
_امیدوارم توهم یادت نره که من اگه دیوونه بشم تو و پدرت رو باهم میکشم تا به حقم برسم....
بی معطلی در اتاق رو باز کرد ولی ظاهر شدن چهره ی بادیگارد جدیدش جلوی در دوباره متوقفش کرد....نگاهش از سرتا پای مرد روبروش رو رصد کرد و در اخر با "دنبالم بیا " ی زیر لبی ای از کنارش گذشت.... مرد نگاهی به سهون که با خشم لگدی به یکی از صندلی های میز چهارنفره وسط اتاق کوبیده بود انداخت و با تعجب مشهودی پشت سر بکهیون راهی شد...
نگاه کنجکاو اونم پسر کوتاه قد روبروش رو برانداز کرد و پوزخندی به تعریفای ترسناکی که اهالی خونه از اون کرده بودن زد... اون فقط یه بچه بود....که حالا یکمی عنق و بد اخلاق هم به نظر میرسید که این فقط خنده دار ترش میکرد..
. صدای کوبیده شدن قدماش روی سرامیکای برق افتاده ی پذیرایی و دستهایی که هنوز مشت بودن اونو در مورد اتفاقی که بین اون پسر و اوه سهون افتاده بود کنجکاوتر میکرد...
نگاهش روی شلوار تنگ مشکی و تک کت سرمه ایه تن پسرک چرخید و وقتی به موهای مشکیش رسید قدمهای بکهیون یکدفعه متوقف شد و نگاه اون ناخوداگاه به سمت کسی که سد راهشون شده بود کشیده شد...
_اینجایی بکهیونا؟!
دختر قد بلند و لاغر اندامی که موهای روشنش بالای سرش جمع شده بودن با نیشخند محسوسی پرسید و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف بکهیون باشه نگاهش رو به بادیگارد تازه کار داد...هنوزم نمیدونست چرا سهون اصرار داره به استخدام بادیگاردایی که مراقب اون پسربچه باشن....
_پرستار جدیدته؟!
با خنده پرسید و بکهیون نفس عمیقی برای کنترل عصبانیتش کشید...
_برای دیدن سهون اومدی؟!چرا فقط نمیری و رو تختش نمیخوابی رز ؟! یجوری راضیش کن که دیگه طرف خونه ی من پیداش نشه...
بدون اینکه حتی نگاهش کنه گفت و بعد از تنه ی محکمی که به شونه های نحیفش زد از کنارش گذشت....
نگاه متعجب بادیگارد همونطور که دوباره پشت سر بک راهی میشد برای یه لحظه روی صورت برافروخته ی رزا ثابت شد...
به شایعه ها فکر کرد و توی دلش برای دختری که از کنارش رد میشد دلسوزی کرد...
_اون لعنتی میدونه از اینجا متنفرم و هر بار میکشونتم اینجا...
بکهیون همونطور که با حرص پله های ایوان خونه ی پدری سهون رو طی میکرد زبر لب غرید و خطاب به مرد پشت سرش لب زد
_رانندگی که بلدی...
_ب...
قبل از اینکه کلمات به زبونش بیان سوییچ ماشین بدون اینکه صاجبش به عقب بچرخه به عقب پرت شد و اون به ناچار برای گرفتنش کمی خم شد....
_بشین...
درحالیکه به ماشین مشکی رنگی که نزدیک در خروجی پارک شده بود اشاره میکرد گفت و بادیگارد جدید با چهره ی متعجبی و بدون اینکه نگاهش رو از بکهیون که کنار دستش می نشست بگیره پشت فرمون جا گرفت...
با باز شدن در غول پیکر مقابلشون ماشین حرکت کرد و بکهیون دستی به پیشونی دردناکش کشید....سهون تنها کسی بود که میتونست همچین بلایی سر روح و روانش بیاره...با اون ظاهر خونسرد و مغرورش جلوش می ایستاد و هرچی که دلش میخواست میگفت و هر تصمیمی که دوست داشت از طرف اون میگرفت و بک در اخر راهی جز تسلیم شدن نداشت.... وقتایی مثل این با خودش فکرمیکرد کسی که در اخر اوه سهون بزرگ رو میکشه خودشه...شاید یه روزصبح قبل از اینکه سهون از خواب بیدارشه و تصمیم بگیره مثل همیشه رهاش کنه یه گلوله وسط قلب سنگیش بکاره و برای همیشه روی اون تخت برای خودش نگهش داره....
پوزخندی به تصورتات غیرممکنش زد و درحالیکه هنوز با حرص نفس میکیشید غرید
_اگه نمیتونی تند تر بری پیاده شو....
مرد کنار دستش که کم کم داشت عصبی میشد اخمی کرد و سرعت رو تا حد قابل توجهی بیشتر کرد...
_اگه قراره با من باشی بهتره مثل پیرزنا رفتار نکنی...کلا کلمه ی احتیاط رو از ذهنت پاک کن...
_ولی این وظیفه ی...
_اگر میخوای مثل بقیه یه هفته ای بیکار نشی بهتره دست از اطاعت کردن از سهون برداری...
فندک رو از سیگار مشکی رنگش فاصله داد و نگاه مردی که پشت فرمون نشسته بود با لرزش دست ظریفش که فندک رو به جیب کتش برمیگردوند همراه شد....
سعی کرد حواسش رو از پسر عجیب کنار دستش منحرف و روی مسیری که طی میکردن و موسیقی ارومی که درحال پخش بود متمرکز کنه ولی رفتار عصبیه اون اجازه نمیداد...کام های عمیقی از سیگار بین انگشتاش میگرفت و مدام دستش رو روی صورتش میکشید...
_سیگار میکشی؟!
بکهیون یکدفعه پرسید و اون فورا سرش رو به طرفین تکون داد
_نه ممنون...
_اسمت چیه؟!
_پارک چانیول...
_چند سالته؟! سهون از کجا پیدات کرده؟!
با اخم ظریفی بین ابروهاش پرسید و چانیول با لحن تقریبا بی حسی جواب داد
_سی سالمه...قبلا مربی باشگاه بودم و یه سالی هست که برای رییس کار میکنم...
_ازت چی خواسته دقیقا؟!
_من...متوجه نمیشم...
با گیجی لب زد و بک چشمهاش رو چرخوند و درحالیکه دود غلیظی از دهنش خارح میشد گفت
_برای چی استخدامت کرده؟! ازت چی خواسته؟!
_محافظت از شمارو...
چانیول که هنوز گیج بود با صدای پس رفته ای جواب داد و بک با تمسخر خندید
_این تنها چیزیه که اون نمیخواد...
نگاه چانیول با اخم غلیظی ته سیگاری که بک بیرون انداخته بود رو دنبال کرد
_جز این باید چی بخواد؟!
_همون چیزی که همیشه میخواد...جاسوسی کردن توی کارام...
_فعلا که همچین چیزی نخواسته...فقط قراره توی مسافرتی که دارید همراهیتون کنم...
_عجب اشغالی...
بکهیون با حرص و درحالیکه به موهاش چنگ مینداخت گفت و با دست مسیری که به اپارتمانش میرسید نشون داد
_من هیچوقت کسی رو برای پرستاری از خودم جایی نمیبرم...یعنی بهش نیازی ندارم ولی به یه همراه چرا...اگه میتونی یه همراه باشی پس بهتره چمدونتو ببندی...
چانیول بازهم مسیری که بک نشون داد رو دنبال کرد و لب زد
_دقیقا باید چیکارکنم؟!
_بری خونه و اخر هفته با یه چمدون بیای اینجا...
اتمام جملش همزمان شد با اشارش به برجی که مقصدش بود وچانیول درحالیکه ماشین رو متوقف میکرد با تعجب پرسید
_نمیفهمم...منظورتون اینه که برم؟!
_آره همینه....این ماشینم ببر با خودت....
بدون خداحافظی و بدون حتی نیم نگاهی به مرد مبهوت کنارش، از ماشین پیاده شد....
VOUS LISEZ
MAYAN
Fanfiction💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...