_چرا همش اینجایی نمیخوای به برادرت سر بزنی؟جونگ کوک با حرص پرسید و بکهیون بدون اینکه توجهی کنه مشغول نوشتن چیزی داخل دفترچه یادداشتش بود..
_میشه از جلو چشمم گم شی؟
_آره.. یکم دیگه میرم.
بالاخره جواب داد ولی اجازه نداد جونگ کوک بابت جوابش خیلی خوشحال بشه
_ولی چانیول اینجا میمونه..
_ نباید چند ساعت واسه خودم تنها باشم؟
دفترچه یادداشتش رو داخل جیب پالتوش گذاشت و به صورت درهم جونگ کوک نگاه کرد
_نه فعلا نباید تنها باشی.. شاید چند روز دیگه بشه..
جوری که انگار پدر جونگ کوکه گفت و توجهی به نگاه عصبیش نکرد
_همین که تهیونگ بهوش اومد باهم برین خونه ای که بهم گفتی.. اونجا بمونین تا بیام سراغتون..
_دیگه چی؟ هر دستوری داری بفرما... یه عوضی زده خواهرم رو کشته و احتمالا امروز با کت و شلوار مارکش توی مجلس یه سخنرانی درست و حسابی در مورد بازنشسته ها و حقوقشون داره جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اونوقت تو بهم میگی به پلیسا چیزی نگم و برم یه گوشه قایم بشم؟
_احمق نشو تو فعلا تو مرحله ی شب تا صبح گریه کردنی توقع نداری که ولت کنم به حال خودت؟ در مورد پلیسام...
از روی صندلی کنار تخت بلند شد و به طرف در اتاق قدم برداشت
_ اگه میخوای بگی بگو.. مطمئن باش جوری قاضی رو میخرن که دو ماه بره زندان و احتمالا بعد از اونم جنازه ی تو و تهیونگ بمونه رو دست من..
جونگ کوک با دندونایی که بهم ساییده میشدن بهش خیره موند و سعی کرد بغضی که تموم مدت راه نفسش رو بند آورده بود رو پایین بفرسته
بکهیون که هنوز دستگیره در رو نگه داشته بود با جدیت به چهره ی بی رمق تنها دوستش نگاه کرد.. سعی میکرد جدی و عصبانی به نظر بیاد ولی به محض اینکه اتاق خالی میشد شروع به گریه میکرد.. برای همینم میخواست که اونا تنهاش بزارن...
که راحت عزاداری کنه_یکم بخواب..
کوتاه گفت.. در عوض تموم توصیه ها و حرفای دلگرم کننده ای که توی سرش بود و بعدم بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت..
از راهرویی که نمیدونست به چه دلیل کوفتی ای اینقدر شلوغ شده گذشت و خودش رو به جایی که چانیول نشسته بود رسوند_نایون کجاست؟
_گفتن احتمالا یکم دیگه تهیونگ بهوش میاد.. میخواست کنارش باشه..
برای یه لحظه چرخید و به در پشت سرش نگاه کرد.. میتونست همون طور که کل شب رو کنار جونگ کوک نشسته بود توی این اتاق منتظر بهوش اومدنش بشینه ولی حتی برای دیدن صورتش هم نرفته بود..
نمیدونست که تهیونگ رو زخمی و بیهوش ببینه تا چه حد دیوونه میشه برای همینم فقط از دور چشمش به اتاق عمل بود.. چون فعلا به مغزش نیاز داشت.. نباید میذاشت عصبانیتش بیشتر از این بشه..
YOU ARE READING
MAYAN
Fanfiction💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...