💎part 13💎

2.4K 532 21
                                    

کیفش رو از روی میز برداشت و همونطور که با عجله لقمه ای که داخل دهنش بود رو میجوید از آشپزخونه بیرون اومد...نیم نگاهی به تهیونگ که دمر روی کاناپه خوابیده بود انداخت و بعد از خنده ای ناخواسته مجبور شد دستش رو جلوی دهنش بگیره...باید بیدارش میکرد و بهش میگفت؟ چند لحظه بین رفتن و نرفتن مردد شد و در آخر با این بهونه که میتونه بعدا بهش تکست بده از بیدار کردنش منصرف شد و به سمت در خروجی رفت..

با خروجش از ساختمون بخاطر افتابی که مستقیم به صورتش میتابید چشمهاش رو ریز کرد و به سمت ماشینش که شب قبل فرصت نکرده بود داخل پارکینگ ببره رفت ولی قبل از اینکه بهش برسه صدای بوق ممتدی توجهش رو جلب کرد.. به ماشین گرون قیمتی که پشت ماشین کوچیکش پارک شده بود نگاه کرد و همون لحظه راننده که پیرهن مشکی رنگی پوشیده بود و عینک دودیش هنوز روی چشمهاش بود پیاده شد

_اقای جئون؟

کامل به سمتش چرخید و سعی کرد داخل ماشین سرک بکشه ولی شیشه های دودی مانعش شدن

_بله خودمم...

_اقای مین منتظرتونن..

با سر به ماشین اشاره کرد و جونگ کوک که دیشب آدرس محل قرار براش فرستاده شده بود با تعجب نگاهش کرد

_ولی قرار بود خودم..

_مشکلی پیش اومده...بفرمایید خواهش میکنم

در عقب رو باز کرد و کوک که هنوز کمی تعلل داشت با اخم محوی جلو رفت.. روی صندلی کنار دست مردی که مثل خودش کت و شلوار پوشیده و ظاهر رسمی ای داشت نشست و در پشت سرش توسط راننده بسته شد... احتمالا مردی که کنارش نشسته بود همون مین یونگی بود..

_خوبه که لباس رسمی تنته..

با حرکت ماشین یونگی بدون اینکه نگاهش کنه گفت و اخمای کوک درهم تر شدن...

_من همیشه اینطوری لباس میپوشم...

_خب کم کم یاد میگیری چی رو کجا بپوشی..

با نیشخند لب زد و سرش رو به طرفش چرخوند

_مین یونگی هستم..قراره کلی باهم خوش بگذرونیم!

جونگ کوک به دستی که به طرفش دراز شده بود نگاه کرد و درحالیکه به جمله ی آخرش پوزخند میزد با اکراه دستش رو توی دستش جا داد و بعد از چند ثانیه فورا رهاش کرد

_قرار امروزمون یکم تغییر کرده..اول به دیدن یه دوست میریم..

جونگ کوک سری تکون داد و یونگی با لحن هشدار دهنده ای لب زد

_میدونی که باید هرچیزی که میبینی رو فراموش کنی درسته؟

_بله..

با لحن خشکی گفت و یونگی به تکون دادن سرش اکتفا کرد تا نیم ساعت بعد ماشین جلوی خونه ی ویلایی بزرگی متوقف شد.. راننده جلوتر از اونا برای زدن زنگ در پیاده شد و به یونگی فرصت داد تا آخرین نکته رو به دکتر تازه وارد گوشزد کنه

MAYANTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang