💎part 40💎

4.6K 782 381
                                    

درحالیکه به نفس نفس افتاده بود عقب رفت و به مرد اش و لاش روی زمین نگاه کرد..
اب دهنش رو کنارش تف کرد و لگدی به شونش زد

_بار آخرت باشه که همچین غلطی میکنی.. اینبار از جونت گذشت بار بعدی کیرت رو به خوردت میده

با نفرت غرید و چند قدم عقب اومد تا از روی میز چوبی و قدیمی پشت سرش پاکت سیگارش رو برداره.. هنوز متعجب بود که یونگی حاضر شده از جونش بگذره

_دختره رو هر جوری شده سالم برمیگردونی..

بدون توجه به رد خونی که انگشتای خیس از خونش روی بدنه ی سفید سیگارش مینداختن بین لباش جا دادش و به جیسونگ که جلوی در خشک شده بود نگاه کرد

_دوستت رو میاره اینجا تا ببری و برسونیش خونشون... مگه نه لی جون؟

قسمت اخر رو با پوزخند روبه به مرد که با چشمای خیس و باز هنوز روی زمین افتاده بود و نگاهش میکرد پرسید و فندکش رو زیر سیگارش گرفت..

_اذیتش کردن؟

جیسونگ با چشمایی بخاطر اشک برق میزدن پرسید و تهیونگ همونطور که سیگار رو از لباش فاصله میداد دوباره جلو رفت تا با ضربه ی پاش تن مرد رو بچرخونه و بتونه چشماش رو ببینه

_نشنیدی؟ پرسید قبل از اینکه کیسه های کوفتی موادت رو تو بدنش جا بدی اذیتش کردی؟

_م..من ندیدمش.. سپردمش دست همون کسی که آقای مین گفته بود... من..فقط کاری ازم خواستن..کردم

_یونگی گفت دختره رو بدزدی حرومزاده؟ قانون مارو نمیدونی؟

با حرص غرید و لگد دیگه ای به دنده هاش کوبید.. شک داشت بخاطر مشتا و لگدای قبلی چندتایی ازشون نشکسته باشه

_تا وقتی دختره رو بیارن همین جا میمونی

بدون اینکه حتی نگاهی به صورت درهم و سرخ شده از دردش بندازه به عقب چرخید و به جیسونگ اشاره کرد از اتاق بیرون بره..
خودش هم پشت سرش بیرون اومد و به نگهبان جلوی در اشاره کرد

_حواست کامل بهش باشه...

سیگارش رو دوباره بین لباش جا داد و همونطور که دستش رو دور گردن جیسونگ مینداخت به طرف پله ها حرکت کرد

_میری جلوی در میشینی... دختره رو که از فرودگاه برگردوندن بهم زنگ میزنی باشه؟

پسرک درحالیکه هنوز بغض داشت سر تکون داد و تهیونگ با تلخندی دود رو توی صورتش فوت کرد

_حالا که همچی حل شده گریه میکنی دماغو؟

_گریه نمیکنم

با اخم محوی بین ابروهاش گفت و وقتی به پایین پله ها در خروجی ساختمون رسیدن از تهیونگ فاصله گرفت تا تعظیم نود درجه ای بکنه

_ممنونم هیونگ

با چشمایی که هنوز از اشک برق میزدن گفت و تهیونگ چند لحظه بهش خیره موند.. کلمه ی هیونگ توی گوشش تکرار شد و ناخواسته لبخندی زد..
تی شرت سفید زیر کتش و دستاش از خون رنگ گرفته بودن ولی برای اولین بار تضاد اشک توی چشمای پسر روبروش و لبخندی که روی لباش بود باعث شد فکر کنه کاری که کرده ارزشش رو داشته..

MAYANTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang