Gone

969 189 138
                                        

از موقعی که از خونه خارج شد، همه چیز در حالت مهوی براش گذشت.

سوار ماشین شدنش،
رانندگی کردنش،
مسیرش،

گوش هاش داشتن میشنیدن، چشم هاش میدیدن، میتونست درد احساس کنه، اما نمیدونست از چی.

شاید از دست هاش که داشت محکم فشارشون میداد به فرمون ماشین، مطمئن نبود.

نمیدونست مقصدش کجاست اما در عین حال به جای مشخصی داشت میرفت، بدنش افسارش رو به بدست گرفته بود و ذهنش خالی بود.

ماشین رو پارک کرد.
پیاده شد.
پاهاش اون رو در خطی صاف حرکت دادن.

میدونست کجا بود.

دانش آموز ها یکی یکی بهش نگاه کردن، بعضیا بهش سلام کردن، بعضیا روشونو با ترس اونور گرفتن.

قدم هاش سریع تر و محکم تر شدن هر چه به جایی که میخواست برسه نزدیک تر شد.

میتونست بالاخره چیزی رو احساس کنه.

پخش گرمای غیر قابل تحمل در بدنش،
لرزیدن دستاش،
محکم کوبیدن قلبش،

و خشم.

در تک تک نقطه های بدنش، خشم بدون توقف نبض میزد.

سریع تر، محکم تر.

وارد کلاسی شد و فرد مورد نظرش رو دید.

نفهمید چه اتفاقی افتاد.
با سرعتش به سمتش رفت، بدون فکر کردن به عواقب کاراش، مشتش به سمت صورت آلفا پرواز کرد.
اونقدر محکم که باعث شد که اون به عقب پرت بشه، اما حتی نذاشت بیفته؛
با دستاش یقش رو چنگ زد و به دیواری کوبوندش.

صدای فریاد اسمش رو شنید، به همراه جیغ هایی از ترس چند دانش آموز.

- جونگکوک فاک- چه غلطی داری میکنی ولش کن!

تهیونگ با دو دستش محکم مچ هاش رو گرفته بود تا یقه ی لباس آلفا رو رها کنه، اما جونگکوک هیچ تکونی نخورد و حتی بهش نگاه هم نکرد.

چشماش فقط روی صورت فرد مقابلش بودن.

جیمز با چشمای سبز درشت شدش، وحشت زده و متعجب بهش خیره بود، خون از گوشه ی لباش سرازیر شده بودن تا روی چونش.

اما کاری نکرد، دستاش رو بالا نیاورد تا بهش ضربه بزنه، تا دعوا کنه.
بهش با فهمی، حتی میشه گفت ترحم نگاه میکرد.

- جونگکوک..اون اتفاق چیزی که بنظر میاد نبوده. بذار من برات توضیح بدم.

اون با صدای آروم و برنامه ریزی شده ای بهش گفت.

مشتاش دور یقش محکم تر شدن، هنوزم بهش خیره.
تا اینکه بالاخره رهاش کردن.

خودش رو مجبور کرد که آروم باشه.
در مقابل فریاد خشم و غرش گرگش در ذهنش.

Unwanted Husband/kookjinWhere stories live. Discover now