پارت ۲

3.2K 807 83
                                    

جیسانگ میدونست سهون اجازه نمیده بیشتر از این جلو بره ‌. با نفرت آشکار لب زد

_این پسره ی آشغال رو از جلوي چشمام دورکن.

نفسم به سختی بالا اومد و دستم گوشه لباس سهون فشرده شد. حرارت بدنش رو به خوبی حس میکردم
به سمتم برگشت، و بازومو دنبال خودش سمت پله ها کشید.

چشم های زهراگین ارباب جیسانگ قدم هام رو دنبال میکرد

از نگاهش تمام بدنم مورمور شد و وقتی به خودم اومدم، با بلاتکلیفی وسط اتاق ایستاده بودم و دست هام هنوز به دست سهون زنجیر بود. از دردی که به مچ دستم وارد میشد صورتم درهم شد و سهون، دستش رو پس کشید و نگاهش روی لباس های تماما خیس و کثیفم کشیده شد.

با حس بدی گفتم

_ من امروز نمیخواستم اینطوری بشه

سمت کمدم رفت و لباس تازه ای بیرون کشید و روی شونم هل داد و سمت در خروجی رفت. نگاهم تا جلوی در دنبالش کرد و قبل اینکه از اتاق بره بیرون سمتم برگشت

_ در اتاق رو قفل کن. وقتی من برم بیرون، جیسانگ میاد سراغت.

سرم رو تکون دادم و با همون لباس های خیس، روی تخت نشستم.مطمئنن به سختی مریض میشدم . اما هیچ اهمیتی ندادم و بدون تعویض لباسی که سهون بهم داده بود زیر پتو خزیدم.

همه چیز از امضای لعنت شده ای شروع شد که پای برگه ی جلسه ی هیئت مدیره‌ جیسانگ زدم‌. ۵ درصد سهام شرکت جیسانگ و شریک کاریش، متعلق به پدرم بود و بعد مرگش به من رسیده بود .

قرار بود یکی از اونها سهام شرکت رو واگذار کنه اما هیچ کدوم حاضر به فروش نبودند و جلسه هیئت مدیره، رای گیری کرد.

نفوذ زیاد جیسانگ حتی جای بحثی هم برای جواب رای گیری نمیداد و از پیش مشخص بود که شرکت به جیسانگ میرسه .

شریک لعنتیش دیروز باهام تماس گرفت و پیشنهاد چند ملیون وون داد در ازای واگذاری سهامم بهش. برگ برنده برای جیسانگ بود اما با اشتباه من، شرکت رو واگذار کرد. برام اهمیتی نداشت. اگه تواناییشو داشتم خودش رو با تمام ثروتش آتش میزدم. آهی کشیدم و چشم هام رو روی هم فشردم. همین که توی این خونه نفس میکشم کافیه

******
_بله؟

_ صبحونت رو آوردم

صدای جنی بود. یکی از خدمه ی عمارت جیسانگ . زیر لب چیزی شبیه بیا تو بلغور کردم و پتو رو روی صورتم کشیدم

با نور شدیدی که توی چشمم خورد چشم باز کردم و اولین چیزی که باهاش مواجه شدم آبشار موهای شرابی جنی بود که جلوی چشم هام بود

پتو رو کنار انداختم و با کج خلقی گفتم

_ موهاتو از تو حلقم بکش بیرون

🩸red embrace🩸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora