& پارت ۸۲ رو یادتون نره بخونید. جا نزارید
***************
مثل تمام این چند روز گذشته به صفحه چتمون چشم دوختم و باز هم اون جملات رو خوندم تا مطمئن بشم.
_ من میرم خونت چان...اونجا منتظرت میمونم. نمیخوام با دیدنم حال برادرت و البته خودت بد بشه. هر وقت که بهتر شدی بیا همو ببینیم
_ باشه
تنها کلمه ای که در جواب اون همه نگرانی از چانیول دریافت کرده بودم همین بود. چندین روز بود که ندیده بودمش. اون از بیمارستان و کنار برادرش تکون نخورده بود. حتی برای عوض کردن لباس هاشم به خونه نیومده بود . شاید هم نمیخواست بیاد. نمیخواست توی این موقعیت، چشمش به من بخوره
نگران بودم. تمام این چند روز رو از نگرانی و استرس ، درست نخوابیده بودم و حتی جرات یک تماس ساده هم نداشتم. از چی میترسیدم؟ از اینکه چانیول بهم بگه دیگه فتنه ای مثل منو تو زندگیش نمیخواد؟برای همین حتی جرات نکرده بودم بهش زنگ بزنم.
سهون لعنتی...بهش گفته بود من کی هستم. برادر چانیول حالا میدونست من بیون بکهیونم و حتی فکر کردن بهش هم منو میترسوند.
اگه از من متنفر میشد و از چان میخواست دیگه همو نبینیم....چان اینکارو میکرد؟؟ اون برادرش بود. حس تلخی داشت اما چانیول به خاطر برادرش...همه کاری میکرد و اگه میخواست رهام کنه...فقط باید میرفتم
حسی به تلخی زهر رو زیر زبونم داشتم...اگه میخواست رهام کنه...تمام این چند روز رو...اگه داشت به ندیدن من فکر میکرد. وقتی بهم گفت برم...اگه واقعا خواستش رفتن من بود...چطور باید میرفتم؟ کجا باید میرفتم؟
من باعث و بانی تمام درد های زندگی چان و برادرش بودم و ترد شدن حقم بود...اگه نمیخواست دیگه نگاهش بهم بیفته حقم بود. اگه قرار بود برم...حداقل باید اونو میدیدم. کسی که چندین روز بود حتی از مرده و زندم هم خبر نداشت.
شاید چان دیگه نمیخواست منو ببینه. اما باید بهم میگفت. باید میگفت که برم. من درک میکردم اگه چنین چیزی میخواست. من اینقدر به زندگیش مثیبت داده بودم که اگه ندیدنم رو میخواست درک میکردم.
درک میکردم اما قلبم از فکرش هم تیر میکشید . گوشه خونه سوت و کور چانیول...کنار کانتر نشسته بودم و مثل تمام این چند روز، به صفحه چت گوشیم خیره بودم و با هر صدایی نگاه منتظرم به گوشی میرفت. چرا اینقدر احمق و خودخواه بودم که انتظار داشتم چانیول توی این وضعیتی که به خاطر نحسی من دامنگیر برادر معصومش شده به فکر من باشه؟
با چرخیدن کلید توی قفل، با تپش قلب شدیدی از جام پریدم . چانیول بالاخره اومده بود؟؟ یا برای خداحافظی اومده بود؟
با اینکه هزاران بار توی این چند روز این صحنه رو تصور کرده بودم....این نگاه سرد رو تصور کرده بودم. حرف هایی مثل برای همیشه برو...دیگه نمیخوام ببینمت رو تصور کرده بودم اما باز هم با دیدن قامت چانیول دست هام از ترس به لرزه افتاد و بغض کردم.
YOU ARE READING
🩸red embrace🩸
Fanfictionآغوش سرخ_red embrace کاپل ها:چانبک_سهبک_ کريسهو _کایسو ژانر: مافیا_ رمنس_ اسمات_ انگست نویسنده:nehan وضعیت: تکمیل شده خلاصه: عشق حتی اگه زیر خاکستر نفرت باشه باز هم جوانه میزنه. بکهیون زیرمجموعه ی باند خطرناک اوه و جزو امواله شخصی سهون، رئیس خشن ب...