پارت ۶۷

2K 642 558
                                    

روی صندلی چوبی نشسته بود‌ و با چشم های تاریک، بهش نگاه میکرد. این چندمین بار بود که با سر پایین افتاده و شونه ی خمیده، روبه روی این صندلی چوبی می ایستاد و تکرار میکرد‌ . چند روز میگذشت؟ شاید این بار هفتم بود. شاید این روز هفتم بود .

آفتاب درحال غروب بود و نور نارنجی رنگی که از بین پرده ها عبور میکرد، مستقیما توی صورتش افتاده بود اما حتی سایه ای از اون شعله های قرمز رنگ هم نمیتونست، گورستان یخ زده ی اون مردمک هارو گرم کنه. صورت نیمه سرخی که در حاله ای از دود بود و سیگاری که با ظرافت بین انگشت های کشیده ی دست هاش ، دود میشد و خاکستر قرمزش ، هر لحظه ممکن بود روی زمین، سقوط کنه.

صدای خشک و بی حالتش رو شنید.

_ بگو

پاشنه ی پاهاش رو روی زمین ، جا به جا کرد و با تعلل گفت

_ آقا قبلا هر چی میدونستم رو...

جملش به پایان نرسیده، قطع شد

_ دوباره بگو

سرش رو تکون داد و باز هم همون جملات تکراری روی لب هاش جاری شد و باز هم صورت بی حالت اربابش هیچ تغییری نکرد

_ اون روز، بکهیون با یه ظرف غذا اومد و با اصرار، داخل سوله رفت. داد زد. بلند داد زد اون نفس نمیکشه. گفت مرده. رفتم بالای سرش و ضربانش رو گرفتم ، اما قبل از اینکه بتونم حتی حرکتی بکنم با میله آهنی، محکم توی سرم کوبید و دیگه هیچی نفهمیدم.

بانداژ دردناک روی سرش رو لمس کرد و سرش رو پایین انداخت. اون روز لعنتی؛ هرگز فکرش رو هم نمیکرد بکهیون بخواد همچین کاری بکنه. اون هیچ ایده ای نداشت که بکهیون چه ربطی میتونه به اون پلیس معروف داشته باشه . باورش نمیشد کسی که از بچگی میشناخت، همچین خیانتی کرده باشه.

بعد از اون روز، وقتی بهوش اومد سهون بالای سرش ایستاده بود و اولین چیزی که دید، کفش های چرم مشکی بود که انگار میخواست زمین رو بشکافه.

اونقدر گیج و حیرتزده بود که حتی متوجه نشد چطور به بیمارستان بردنش و سرش رو بخیه زدن.

تا چندین ساعت نمیفهمید چه اتفاقی افتاده اما با اومدن دی او و خشم شدیدش فهمید همه چیز بهم ریخته و بکهیون با اون پلیس، فرار کرده.

به محض خروجش از بیمارستان، از سهون، چندین مشت محکم خورده بود . همه چیز با رفتن بکهیون بهم ریخت و این بهم ریختگی وقتی بیشتر شد که ارباب جیسانگ، به عمارت برگشت و اوضاع از کنترل خارج شد.

به دستور سهون، تک به تک نگهبان ها و خدمه رو بازجویی کرده بود . باورش نمیشد اما بکهیون ، تمام اینکار هارو کرده بود و حتی آشپز عمارت رو هم کتک زده بود و توی انباری پشت عمارت انداخته بود و تمام نگهبان هارو مسموم کرده بود.

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now