پارت ۶۸

2.4K 616 516
                                    

اسم مرد، روی زبونش نمی اومد و اون داشت دور میشد. نگاه لوهان از پشت، اون رو بدرقه میکرد . وقتی اون مرد کاملا از زاویه دیدش خارج شد برای چند ثانیه به دور و برش نگاه کرد. ساختمون متروکه ای که حالا جسم بی هوش و خونی چند نفر کفش افتاده بود و خاک به پا کرده بود.

نور کمی که روی بدن و صورت مرد های نقاب پوش افتاده بود. وسایل خاک خورده ی جای جای خونه. نگاه طولانی به اون جسم های جسد مانند انداخت و انگار هر لحظه قرار بود اونها از بین خون، بلند بشن و گلوش رو فشار بدن .

با کرختی آمیخته با ترس، به مسیر خروج ناجی قد بلندش نگاه کرد و با قدم های تندی سمت نوری که از بیرون میومد فرار کرد و انگار اون مرد ها پشت سرش میدویدن و میخواستن از پشت به لباسش چنگ‌ بزنن و اونو عقب بکشن .

قدم های سست شدش به دویدن ناشیانه ای تبدیل شد و انگار هر ثانیه نبودن مرد قد بلند، این مخروبه رو ترسناک تر میکرد.

هنوز به جلوی در نرسیده با صدای بلند و لرزانی گفت

_ آقا...آقا

اون مرد حتما تا الان رفته بود و لوهان توی این گورستان، تنها مونده بود.

وقتی جلوی در رسید، به یکباره تپش قلبش آروم گرفت.

_ آقا...فکر کردم...شما رفتید

مرد قدبلند، کنار ساختمون نیمه کاره ایستاده بود و به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد. اینقدر صورتش بی حالت بود که لوهان باور نمیکرد اون کسیه که تمام اون نقابدار هارو توی چند دقیقه از پا دراورد .

مرد قدبلند، با شنیدن صدای لوهان به طرفش برگشت و نگاهش کرد. لوهان دستش رو روی قلبش فشرد و نفسش رو بیرون داد.

_ چرا نرفتید؟؟

مرد قدبلند نگاه عمیقی بهش انداخت و با همون صورت سرد گفت

_ میخوای...برم؟؟؟

لوهان با وحشت به نقطه ی تاریک ساختمون نگاه کرد

_ نه نمیخوام...نرو

سهون سرش رو تکون داد و نگاه مرموزش رو به چشم های شیشه ای پسر داد

_ اگه انتخابت اینه پس...نمیرم

لوهان با قدم های کوتاهی فاصله بینشون رو طی کرد و جلوی پاهای مرد ایستاد. اون رو نمیشناخت... و تنها میدونست که اون...ناجیشه.

_ میشه منو تا ایستگاه اتوبوس برسونید؟ اخه من...واقعا...

_ میترسی؟؟

فاصله ی بین مکث خودش رو جمله کوتاه مرد قد بلند پر کرد و لوهان، سرش رو تکون داد

_ بله...میدونم احمقانست...اما وقتی شما از اونجا رفتید...انگار همه ی اونا میخواستن از جاشون بلند شن و بهم حمله کنن

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now