پارت ۵

2.4K 744 111
                                    

چند ثانیه فقط به صورتش نگاه کردم و ابروهاش با دیدن تعللم بیشتر توی هم فرو رفت. ناخونم رو توی دستم فرو کردم

_ ارباب جیسانگ گفت بیام اینجا

سهون مبایل توی دستش رو برای لحظه ای کنار گذاشت

_ بیای چیکار؟؟

حالت ابروهاش حالا اخم نداشت و اگر سهون نبود حس میکردم داره مسخرم میکنه . مطمئنن میدونست پدر لعنتیش چرا خواسته بیام اتاقش اما شنیدنش از زبون من لذت بخش تر بود؟؟

با حرص به صورت مرموز و بی حالتش نگاه کردم

_ گفت اگه امشب باهات نخوابم فردا یه بلایی سرم میاره که خودمو نشناسم

مبایل رو کاملا کنار گذاشت و به سرتاپام نگاه خیره و طولانی کرد

_ که اینطور...حالا میخوای چیکار کنی؟

لب هام رو به هم فشردم . صورت لعنتیش حتی ذره ای هم انعطاف نداشت. دوست داشتم حرفهای توی دلم رو بگم اما جرات نداشتم .

_ گفت بیام تو اتاقت.اگه الان برم بیرون و ببینه اتفاقای خوبی نمیفته. میتونم امشب رو بخوابم روی تختت؟؟

خودش رو کمی کنار کشید

_میتونی

به اندازه ی تن من روی اون تخت دو نفره جا باز کرد و سرش رو روی بالشت گذاشت و ساعد دستش رو روی چشم هاش قرار داد

سهون به کلی، وجودم رو نادیده گرفته بود ‌. چند دقیقه ای همونجا ایستادم و به جای خالی روی تخت نگاه کردم .

سهون بعد از چند دقیقه دستش رو از روی صورتش برداشت و نیم نگاهی بهم انداخت

_یا بیا بخواب یا جلوی چشم نباش

مسلما ایده ی خوابیدن کنار سهون کاملا بدی بود چون باعث میشد تا خود صبح چشم روی هم نزارم .

_چند دقیقه دیگه میرم تا ارباب شک نکنه.

چیزی نگفت و فقط پتو رو روی سرش کشید و اینطوری نادیدم گرفت.

نمیتونستم برم بیرون پس بی هدف با چشم هام مشغول کنکاش اتاق سهون شدم .

یه حموم مجهز و دیوارای تیره رنگ داشت . چند تا تابلوی با فضای مه آلود و سیاه روی دیوار بود و پرده ها هم تیره بودن سهون ،باطن تیره ای داشت همونطور که پشتش بهم بود گفت

_اون کلتو تو گذاشتی تواتاقم؟

_ آره.

چند لحظه مکث کردم وگفتم:کای گفت دوستت
از روسیه.....

نزاشت حرفم رو ادامه بدم

_میخوام بخوابم

چشم غره ای از پشت بهش رفتم . وقتی دلش نمیخواست صدامو بشنوه چرا سوال میپرسید؟

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now