پارت ۲۳

2.1K 524 107
                                    

وقتی بیدار شدم  هوا روشن بود . خميازه پر صدایی کشیدمو لاي پلكمو باز کردم.

پرده ي چادر  رو کنار زدمو به بیرون نگاه کردم. سهون از ماشین پیاده شد دستش تو جیبش بود و با قدم های بلند داشت سمت چادر میومد .

دیشب؛توماشین خوابیده بود و از اخم های درهمش معلوم بود اصلا هم خوب نخوابیده‌ .رفتم عقب نشستم و زانوهامو بغل کردم.

داخل چادر اومد و کتش رو که دیشب جا مونده بود رو شونش انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت

_ بپوش بایدبریم.

باشیطنت گفتم:دیشب خوب خوابیدي ؟

فقط نگام کرد و من خندم رو قورت دادم و کلاه کپمو روی سرم گذاشتم‌ و دنبالش بیرون رفتم.

اینبار من پشت فرمون نشستم چون سهون به شدت خسته بود و خب عاملش من بودم که تا صبح بیدار مونده بود.

داشتیم به بندر اصلی مرز چین ، یعنی نامچعون نزدیک میشدیم  به ساعت نگاه کردم. نزدیکاي دو ظهربود که به اونجا رسیدیم. سهون بهم اشاره کرد

_نگه دار.

ماشین  رو متوقف کردم و  خودش پشت فرمون نشست .

دم یه ساندویچی، نگه داشت وبیرون رفت. چند لحظه با موبایلش حرف زد

بعد با دوتا ساندویچ و کولا برگشت.

چشمام پر از ستاره شد ساندویچ رو ازش گرفتم

_ سهونی تو همیشه به فکرمی

بدون اینکه نگاهم کنه گفت

_ یه دفعه ی دیگه منو اینطوری صدا کنی خودت و فکرت از پنجره پرت میشید بیرون

اوه در واقع کاملا جدی بود . بهش دهن کجی کردم تا مطمئن بشه حرفش به تخمم بوده و گاز بزرگی به ساندویچ زدم.

تصورم این بود که بعد اتفاق دیشب یه کم قراره باهام نرم شه اما اون اوه سهون بود.

با لبخند به ساندویچ عزیزم چشم دوخته بودم و  با ولع میخوردم . در حالی که لقممو به زور قورت میدادم با دهن پر گفتم

_سهون اگه چند دقیقه دیرتر بهم غذا میرسوندي خودتوبه جاي غذا میخوردم.

خودش رو به نشنیدن زد و باعث شد من بلند تر بخندم.

......
به اتاق هتلی که برامون گرفته بود رفتم و روی تخت نرم، افتادم. تمام شب که جنسارو بارمیزدیم باید بیدار میموندم در ساکمو باز کردم چشمم به شال گردن قرمز
رنگ چانیول افتاد. لبخند زدم و اون شب بارنیو به خاطر آوردم. فکر های مختلف توی ذهنم با گرم سون چشم هام به فراموشی سپرده شد.

...............
با حس گرمای شدیدی بیدار شدم. فراموش کرده بودم کولر رو روشن کنم و تمام تنم عرق کرده بود. بعد از دوش آب سردی که گرفتم به محوطه هتل رفتم و از پشت، دی او رو دیدم که مشغول حرف زدن با مبایلش بود. گوشه ناخوناشو میجوید و معلوم بود این مکالمه براش استرس انگیزه‌ . یاداوری بد عنقی هاش تشویقم میکرد یه جوری عصبانیش کنم و البته که قصدشم داشتم. صداش رو میشنیدم

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now