پارت ۶۹

1.7K 549 322
                                    

به چهارچوب در تکیه زده بودم و از پشت، شونه های چانیول رو نگاه میکردم. در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست به سمتم برگشت. هنوز کاملا هشیار نشده بودم و خمیازه ی نصفه و نیمه ای کشیدم و به تیپ رسمی و تیره ی چانیول نگاه ریزبینانه ای کردم.

دو روز رو کنارم توی خونه مونده بود و حالا میخواست سر کارش بره. کاری که ترجیح میدادم راجبش زیاد فکر نکنم. لباس های چانیول همیشه راحت بود و حالا توی این کت و شلوار تیره و رسمی، برام ناآشنا به نظر میومد.

نگاهی به سر تا پاش کرد و کراوات سرمه ایش رو مرتب کرد و لبخند کجی زد

_ عجیب نگاه میکنی جوجه

شونه ای بالا انداختم و تکیم رو از دیوار گرفتم

_ با این لباس ها...عجیب شدی

_ عجیب شدم؟

_الان شبیه شغلت شدی. ترسناک

دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و از جلوی آینه قدی ، کنار اومد

_ ترسناک؟؟ شغلم ترسناکه؟؟

سرم رو تکون دادم و به قدم های کوتاهی که سمتم برمیداشت توجهی نکردم

_ برای آدم هایی مثل من اره. ترسناکه

ابرویی بالا انداخت و جلوی پاهام توقف کرد و من مجبور شدم برای دیدن صورتش سرم رو بالا بگیرم

_ آدم هایی مثل تو؟ چرا نمیفهمم حرفتو؟؟

نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو از چشم های خیرش گرفتم

_ من آدم اونها بودم. کل زندگیم رو از اسم پلیس وحشت داشتم.

انگشت های کشیدش، کنار شقیقم رو نوازش کرد

_ تو آدم هیچ کس نیستی بک. تو فقط آدم خودتی. من نمیزارم دیگه آدم کسی باشی

دستم رو روی دستش گذاشتم و سرم رو بلند کردم. تا جایی که اگه چانیول سرش رو پایین میاورد، بینیمون به هم برخورد میکرد. با خنده زیر لبی گفتم

_ نمیخوای آدم تو باشم؟؟

بینیش رو به بینیم مالید و ضربه ای به پیشونیم زد

_ اگه با آدم من بودن، قراره کل زندگیت رو وحشت زده باشی نه.

کراواتش رو توی مشتم گرفتم و به چشم های خوش حالتش خیره شدم

_ پس تو تا این حد به تصمیم من احترام میزاری افسر پارک؟؟

_ زیادم مطمین نباش عزیزم. من اونقدرا هم آدم متمدنی نیستم

با نگاه به عقربه های ساعت، متوجه گذر زمان شدم. چانیول باید میرفت و این برای من، سراسر استرس و نگرانی بود

_ نمیشد چند روز دیگه هم مرخصی بگیری؟ من دلم نمیخواد توی این خونه تنها بمونم

_ قرار نیست تنها بمونی عزیزم

🩸red embrace🩸Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu