پارت ۶۳

2.2K 697 535
                                    

لب هام هنوز خیس بود و طعم لب های خونی چانیول رو میداد . سرخی زخم لب هاش به لب های من هم رسیده بود و حالا با لب های سرخ و خونی داشتم به چشم های سهون نگاه میکردم. بی شک، این خود مرگ بود و من کسی بودم که توی همون فاصله خشک شده بودم. فاصله ی بین مرگ و زندگی، فاصله ی بین وحشت و حسرت .

دست های زنجیر شده ی چانیول، از گردنم سر خورد و دست های یخ زده ی من از روی شونه هاش پایین افتاد و سهون همچنان توی همون فاصله ی چند قدمی، ایستاده بود و چشم های وحشیش از دست های پایین افتادم به لب های خونیم افتاد و من بی اراده آستین لباسم رو به لب هام کشیدم .

مغزم اونقدر قفل کرده بود که فرمان ترس رو هم به سلول هام نمیداد . با قدم بلندی  که سهون به سمت ما برداشت ، از جام کنده شدم و خودم رو بهش رسوندم .‌ سهون توی اوج دیوانگی بود و فقط من خطر این اوج رو میفهمیدم . توی اون لحظه از بند بند وجودش متنفر بودم و این تنفر، ترس رو برام کمرنگ کرده بود .‌

_ تو....چطور تونستی...اینکارو

با چنگ شدن یقم توی دستش و دستی که بالا رفت ، چشم هام رو محکم بستم و خودم رو توی دستش جمع کردم .

سیلی محکمی که قرار بود لب هام رو از هم پاره کنه و چشم هایی که محکم به هم فشرده شد...چندین ثانیه گذشت و وقتی چشم باز کردم، دست سهون توی چند سانتی متری صورتم متوقف شده بود و آنچنان میلرزید و منقبض شده بود که رگ های برآمدش در حال ترکیدن بود .

یقم اونقدر توی مشتش فشرده شد که حس خفگی بهم دست داد و صدایی که انگار، از وسط جهنم بیرون اومد

_ میکشمش...جلوی چشم هات.

به دستش که یقم رو پاره کرده بود چنگ زدم به چشم هایی که سرخ و آتشین بود التماس کردم

_ نه...اینکارو نکن...سهون

صداش رو کنار گوشم شنیدم

_ نباید میدیدم...این...چیزی نبود که...

ادامه ی حرفش شد فشار محکمی که بهم داد و پرتم کرد عقب و صدای فریادی که رو به چانیول کشید

_ اونطوری بهش نگاه نکن

نگاه خیره ی چانیول با لگد محکمی که توی دهانش کوبیده شد از روی من برداشته شد و چشم هام گشاد شد .‌

صدای فریاد دیوانه وار سهون توی سوله پیچید

_ میکشمت. آشغال حرومی، مثل حیوون میکشمت

و آنچنان لگد محکمی به شکم چانیول کوبید که ناله ی َضعیفش بلند شد و من حس کردم دارم کشته میشم.

نمیتونست. اون لعنتی نمیتونست اینکارو باهاش بکنه . جلوی چشم های من نمیتونست اینطوری بهش درد بده .

خودم رو از روی زمین جمع کردم و به لباس سهون چنگ زدم

_ نه نه اینکارو نکن...سهون تمومش کن . تروخدا اینکارو نکن .

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now