صورت چانیول آروم بود و توی دل من، وحشت چنگ میزد. چی میشد که ما هر بار تصمیم میگرفتیم از همه چیز بگذریم و باز هم به همین نقطه برمیگشتیم؟ این شروع و برگشتن به اول خط، تا کی ادامه داشت و بالاخره قرار بود یکی پا پس بکشه؟
آینده اونقدر گنگ و مبهم بود که توی همین نقطه، بین دست های چانیول....بین بازوهای چانیول هم من رو میترسوند و اگر روزی میرسید که چان ازم دست بکشه؟ اگر روزی میرسید که با لمس دستش فقط تصویر پدرم رو ببینم؟
من باز هم میترسیدم . از وقتی که صبر چانیول سر برسه و به برادرش فکر کنه...به پدرم فکر کنه...به اتفاقات اون فیلم لعنتی فکر کنه. اگه اون ازم خسته میشد چی؟... اگه گذشته اونقدر برای هر دومون پر رنگ میشد که نتونیم ادامه بدیم چی؟؟ اگه لوهان...اگه اون میفهمید من واقعا کی هستم چی میشد؟؟
چانیول مجبور به انتخاب میشد؟؟ من اون رو مجبور میکردم بین من و برادرش یکیو انتخاب کنه؟ تا کی قرار بود به روی هم نیاریم که چه بلایی سر گذشته هم آوردیم؟؟ اون واقعا فراموش میکرد به خاطر کشتنش با دشمنش خوابیدم؟؟ اون فراموش میکرد یا وانمود میکرد این رو هم مثل کابوس های پدرم...مثل حالت چشم های من...فراموش کرده؟؟
چانیول هنوز هم با چشم های درشتش بهم نگاه میکرد و بی حرکت ایستاده بود. لب هام رو بهم فشردم و کلمات رو نامطمئن به زبون آوردم
_ اگه یه روز خسته بشی ازم....اگه یه روز بخوام برم
اگه یه روز... نتونم تحمل کنمحالت صورتش عوض شد و آرواره های فکش فشرده شد و با لحن آروم و شمرده ای پرسید
_ میخوای بری؟؟
_ ن..نه اما اگه یه روز...
بین حرفم اومد
_ اگه قراره یه روز بری همین الان برو
دست هام یخ کرد و انگار اشتباه شنیدم. شوکه شده به صورت توی هم رفته چانیول نگاه کردم. با صورت خشکی گفت
_ اگه میخوای بری وقتش الانه.
خط فرضی با اشاره دستش روی زمین کشید
_ اگه از این خط پات رو اون طرف بزاری قسم میخورم هیچ وقت دنبالت نمیام .
شوک زده کلمات روی زبونم جاری شد و انگار یخ زده بودم
_ داری بهم میگی برم؟؟
_ دارم بهت میگم میتونی بری...کافیه از اینجا بگذری
...تا من هم ازت بگذرمانگار توی آب یخ سقوط کردم. میدونستم کلماتم واقعی نیست. اما اونقدر حرفش قلبم رو سوزونده بود که دست هام مشت شد و با صدای پر حرص و لرزون گفتم
_ نمیدونستم گذشتن از من اینقدر برات آسون شده
_ حرف رفتن زدن چی؟؟ انگار برای تو هم خیلی آسونه. توی گذشته ما این فقط من نیستم که آسیب زدم...میدونی که...هر دوی ما روی یک نقطه ایستادیم بیون بکهیون
YOU ARE READING
🩸red embrace🩸
Fanfictionآغوش سرخ_red embrace کاپل ها:چانبک_سهبک_ کريسهو _کایسو ژانر: مافیا_ رمنس_ اسمات_ انگست نویسنده:nehan وضعیت: تکمیل شده خلاصه: عشق حتی اگه زیر خاکستر نفرت باشه باز هم جوانه میزنه. بکهیون زیرمجموعه ی باند خطرناک اوه و جزو امواله شخصی سهون، رئیس خشن ب...