پارت ۱۷

2.2K 560 168
                                    

شال قرمز رنگ رو توی دستم فشردم و برای ثانیه ای وسوسه بوییدنش به دلم چنگ زد. هنوز هم ته مایه ای از عطر شیرینی داشت که به قلبم حس آشنایی میداد. انگار این عطر رو سال ها بوییدم و خاطرات زیادی به بوی این عطر، آغشته شده

به سرم ضربه ی ای زدم. فکر هایی میومدن و میرفتن که کنترلی روشون نداشتم و این به نظر چیز خوبی نمیومد. باز هم دقایق زیادی رو منتظر موندم و اون عوضی نیومد.

باید میرفتم اما دلیل اصرار خودم رو نمیفهمیدم که همچنان مصرانه به صندلی چسبیده بودم و نمیخواستم به خودم یاداوری کنم چقدر منتظرش موندم و این حس حماقت شدیدی بهم میداد‌ . فقط کافی بود گوشیمو پس بگیرم و برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

چند پسربچه با توپ بازی میکردن و شاید اگه منم قاطی بازی وحشیانشون میشدم ثانیه هایی که انگار بهشکن وزنه وصل شده بود سریع تر میگذشتن

_بچه ها میخواید منم باتون بازی کنم؟؟

طوری ذوق زده شدن که سریع توپشون رو بهم دادن تا بازی عجیب غریب و من دراوردیشونو ادامه بدم‌. قبل از اینکه توپ رو پرت کنم چشمم به مرد قدبلندی افتاد که داشت سمت پارک میومد و هنوز من رو ندیده بود.

با تاخیر الانش ۴۵ دقیقه منتظرم گذاشته بود و به هیچ جای دنیا برنمیخورد اگه تلافی میکردم؟ موهای مرتب شدش از همین فاصله هم توی چشمم بود . اینطوری اتو کشیده بودن، به اون مردک زبون باز نمیومد.

با لبخند بزرگی توپ رو محکم سمتش پرت کردم و درست به سرش کوبید و باعث شد از شوک ، سکندری بخوره و من قهقهه بزنم. چشمشو چرخوند و با صورت من که با لبخند شیطانی نگاهش میکردم رو به رو شد

یکی از بچه ها دوید سمت چانیولو توپو ازش گرفت. منم با نیش کاملا باز بهش نزدیک شدم و با هر قدم بیشتر مطمئن میشدم که اون لعنتی به طرز ناجوانمردانه ای خوش لباسه

بارونی چرم مشکی با ژاکت سفید که روش پر طرح عجیب غریب بود و شلوار جین کرمی پوشیده بود که کاملا برازنده هیکل درشت و قد بلندش بود و نگاه هارو روی خودش نگه میداشت

حس صورتش حالا از این فاصله همون شرارت روز اول  رو داشت

_ میبینم که رنگ موتو عوض کردی یخمک

با حرص بهش چشم غره رفتم

_ و انگار تو با تمام رنگ موهای من مشکل داری. یخمک دیگه چه کوفتیه؟

کمی فکر کرد و قدمی سمتم برداشت و مماس با گوشم گفت

_ مثل یخمک...تورو باید خورد

انگار کسی به قلبم چنگ انداخت و فشارش داد. هیچ کس....تا به حال....به من اینطور نگاه نکرده بود. هیچ کس تا به حال...‌.با زمزمه ای داغ کنار گوشم نگفته بود که میخواد منو بخوره....هیچ کس تا به حال...اینقدر منو ندیده بود. کلماتی که گم کرده بودم رو سخت کنار هم چیدم

🩸red embrace🩸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora