چند روز بود؟؟ نمیدونم چند روز بود گوشه این اتاق نشسته بودم و به نقطه ای خیره بودم .
روز های زیادی گذشته بود اما اون تصاویر ، هنوز به همون وضوح، جلوی چشمم بود . همون صداها ، همون زجه ها، صورت کسی که پدرم بود . صورت خونی اون .
دست های کثیفی که تن یک بچه ی هشت ساله رو میدرید . کابلی که روی تن اون فرود میومد . حتی نگاه خونباری که روانه ی پدرم شد . نگاه خونباری که ازش انتقام ، چکه میکرد . انتقامی که تمام و کمال، گرفته شد
هنوز هم فکر میکردم زندگی من، اسیر کابوسی ترسناک شده . هنوز هم فکر میکردم همش کابوسه . اما این کابوس، زیادی واقعی به نظر میرسید . اون تصاویر، اون صداها ، همشون به تلخی، توی صورتم کوبیده میشد .
وظیفه؟؟ اون وظیفش رو انجام نداده بود با کشتن پدر من، اون زخم هاش رو آروم کرده بود . زخم هاش آروم شده بود؟
اما زخم های من، به تازگی، سرباز کرده بود .زخم های من، تازه خودش رو نشون میداد . درد میداد میسوخت . عفونی شده بود .
حس میکنم توی یک بازی ترسناک گیر افتادم . بازی که حتی دیگه نمیتونم ازش خارج بشم .بازی که انتهاش به نابودیم ختم میشه .
گریه میکردم ، باز هم بی صدا گریه میکردم . صورتم از اشک هام میسوخت، گز گز میکرد . برای چه کسی گریه میکردم؟؟ خودم؟؟
دیگه منی وجود نداشت .از من حالا فقط یک جسم پوشالی باقی مونده بود . گریه میکردم . صورت خونیش که جلوی چشمم میومد . اون چانیول مغرور من بود که جلوی پدرم خم شده بود و کفشش رو با زبون ، میلیسید؟؟ که برادرش رو اونطور، جلوی چشم هاش ندرن .
اون جوان ۱۸ ساله ی مغرور من بود که از درد زجه میزد و التماس میکرد . اون به پدر من التماس میکرد؟؟ جلوی چشم هاش داشتن تن برادرش رو میدریدن؟ اون جایی رو نمیدید؟ اون چقدر درد میکشید؟؟
قلبم، قلبم آتش گرفته بود . حس میکردم ، درد اون شلاق هارو ، سوزش خونی که روی تنش جاری بود رو . ترس رو . درماندگی رو حس میکردم
چقدر درد کشیده بود؟؟ اونقدر که مرد قوی من، هنوز هم توی کابوس هاش برای اون درد ها گریه میکرد .
به یاد میاوردم ، روزی رو که تب کرده بود . دستم رو محکم گرفت . اون داشت گریه میکرد؛ اون توی کابوس هاش گیر کرده بود . میگفت برادرش رو نجات بدم . التماس میکرد دست به برادرش نزنن . میخواست جلوشون رو بگیرم . اون توی کابوسی گیر کرده بود که پدر من براش ساخته بود؟
اون هیولا پدر من بود؟؟ همون کسی من رو روی پاهاش مینشوند و باهام بازی میکرد، اون کسی بود که جلوی چشم هاش یه پسربچه ی هشت ساله رو لخت میکردن و تنش رو میدریدن؟؟ اون گفته بود چانیول رو کور کنن؟؟ پدر من بود که اینطور، با عطش از دریدن یک پسربچه حرف میزد؟
YOU ARE READING
🩸red embrace🩸
Fanfictionآغوش سرخ_red embrace کاپل ها:چانبک_سهبک_ کريسهو _کایسو ژانر: مافیا_ رمنس_ اسمات_ انگست نویسنده:nehan وضعیت: تکمیل شده خلاصه: عشق حتی اگه زیر خاکستر نفرت باشه باز هم جوانه میزنه. بکهیون زیرمجموعه ی باند خطرناک اوه و جزو امواله شخصی سهون، رئیس خشن ب...