پارت ۵۶

2.6K 678 730
                                    

کمرم به تخت کوبیده شد و نفس توی سینم حبس شد . دست های سهون دو طرف سرم ستون شد و روم خیمه زد .

روی همون تخت بودم . من روی همون تختی بودم که دو ماه پیش دریده شدم . دوباره همونجا بودم و اینبار با میل خودم اومده بودم که تنم رو بفروشم؟؟

آخرین باری که روی این تخت کوبیده شدم قرارم این بود که خودم رو از این حقارت و کثیفی تنم نجات بدم و حالا بار دیگه با پای خودم به این تخت اومده بودم؟؟

افکار آلوده ی ذهنم رو پس زدم . روزی که گفتم مال توام از همه چیز گذشتم . حتی از خودم

سهون به تنم خیره شده بود و نفس نفس میزد . من زیرش بودم اما اینبار با پای خودم اومده بودم.

دقایق طولانی به صورتم خیره شد . ضربان کر کننده ی قلبم رو میشنیدم و بدون اینکه خودم بخوام بدنم داشت واکنش نشون میداد .

تنم زیر تن سهون میلرزید و حتی نمیتونستم کنترلش کنم .‌ انگشت های کشیده ی سهون، صورت یخ زدم رو نوازش کرد . روی صورتم خم شد و لبش رو گوشه ی لبم فشرد

_ نمیزارم بری. حتی اگه بخوای.

نباید...نباید همه چیز خراب میشد .‌ نباید خودم رو لو میدادم. لرزش صدام رو پنهان کردم و به سختی سعی داشتم نفس بکشم

_ نمیخوام برم

دندون های سهون، محکم توی لبم فرو رفت و یکی از دست هاش زیر لباسم خزید و پوست شکمم رو لمس کرد

_ میخوای بری .... بدنت میلرزه

نفس هام از حرکت انگشت های داغش تند شد و انگار کسی گلوم رو فشار میداد . نمیتونستم عقب بکشم. من توی یک قدمی خواستم بودم. نمیتونستم عقب بکشم

چشم های سهون سرخ بود . چند ثانیه به چشم هام نگاه کرد و سرش رو توی گردنم فرو کرد و لب هاش پوست گردنم رو لمس کرد

_ اگه قراره بلرزی هم باید بین دست های من بلرزی . اگه قراره درد بکشی هم باید توی دست های من درد بکشی

زبونش رو روی گردنم کشید و چشم هام روی هم افتاد و دست هام زیر بدن سهون مشت شد .

کسی داشت گلوم رو فشار میداد . نمیتونستم نفس بکشم . وزن سهون روی بدنم سنگینی میکرد و داشتم خفه میشدم. درد اون ضربه ها داشت من رو خفه میکرد

سهون مک محکمی به زیر گلوم زد و آهم بلند شد .‌ توی گوشم نفس نفس میزد

_ از من میترسی؟؟

لب هام میلرزید . به سختی لب زدم

_ ن...نمیترسم

سرش رو بلند کرد و انگشت شصتش رو به لب نبض دارم کشید .

_ دروغ میگی. تو ازم میترسی. همونطور که قبلا میترسیدی

نتونستم جواب بدم چون دستش محکم دور گلوم چنگ شد و چشم هام گشاد شد . چشم های  سهون خونبار بود و دستش روی گلوم میلرزید . اون عصبانی بود؟؟

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now