پارت ۸۲

1.3K 466 109
                                    

تنفر از خودت، حس سنگینیه. اونقدر سنگین که دلت میخواد محو بشی. با خودت تکرار میکنی کاش هرگز وجود نداشتم. کاش چشم هام هرگز به روی این دنیا باز نمیشد.

مثل حسی که الان توی تک به تک سلول هام جاریه. حس تلخی که از دیدن صورت شکسته شده ی چانیول، به قلبم چنگ میزنه.

صدایی توی سرم بلند فریاد میزنه و میگه تقصیر توئه. تمام رنج های این مرد به تو میرسه و لعنت به منی که اینطور برای جونش یک سم مهلک شدم.

تا قبل از این لحظه هرگز معنای پشیمونی رو لمس نکرده بودم. اما حالا با دیدن اون جسم بی گناه و آسیب دیده روی تخت، با دیدن مرد قویم که اینطور روی زمین زانو زده، پشیمونی رو حس کردم.

حس تلخ گناه رو. من گناهکار بودم و از روزی که قدمی سمت چانیول برداشتم زندگی اون رو هم همراه خودم به سیاهی کشوندم. چطور تونستم اینقدر خودخواهانه اون رو وارد بازی کثیفی بکنم به نام ایستادن مقابل سهون.

چطور تونستم اینقدر بی رحمانه و پر از خودخواهی چانیول رو سمت جهنمی که توی زندگیم جریان داشت بکشم؟

اون لعنتی.... چطور تونسته بود چنین بلایی سر لوهان بیاره؟؟‌ اون اوه سهون بود و دیگه با شیطان فرقی نمیکرد.

میخواستم کنارش برم اما قدم هام یاری نمیکرد. پاهام التماسم میکردن سمت مرد شکسته قدم برندارم. باید جلو میرفتم و با کابوسی که باعث و بانیش بودم رو به رو میشدم.

اونقدر جلو رفتم که دیگه فاصله ای بینمون نموند. بالای سر چانیول ایستادم و از حس شرمی که داشتم دست هام میلرزید . چانیول حتی به سمتم برنگشت و نگاه یخ زدش به در اتاقی بود که لوهان کوچولوش اونجا افتاده بود.

انگشت های لرزونم رو با تردید به سرشونه هاش نزدیک کردم اما قبل اینکه لمسی اتفاق بیفته بدون هیچ انعطافی دستم رو محکم پس زد و من انتظارش رو داشتم اما چرا انگشت هام به سوزش افتاد؟؟

لباسم بین دست هام مچاله شد و با غصه گفتم

_ چان...اینجا

_ برو بک...الان نمیخوام ببینمت...برو از اینجا

با چنان سردی جملش رو به زبون آورد که لب هام بین دندون هام گیر کرد و فقط تونستم گوشت لبم رو گاز بگیرم تا بغض خفه کننده ی توی گلوم سر باز نکنه

حق داشت...مرد من حق داشت اگر نگاهم نمیکرد. منه لعنتی قاتل تمام لحظات زیبای اون بودم. من لعنتی یک موجود شوم بودم که از لحظه ورودم به زندگیش خرابی به بار آورده بودم.

من آدم لعنتی بودم که به خاطرش از همه چیز گذشت و در آخر چنین کابوسی رو بهش هدیه دادم. من لایق نگاه اون نبودم. من فقط یک موجود شوم بودم که به زندگیش آسیب میزد. این حقایق باعث نمیشد قلبم از اینکه چنین سرد کلمات رو توی صورتم کوبید خاکستر نشه.

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now