پارت۶۴

2.7K 707 584
                                    

چشم های شیومین گشاد شد و دستش سمت صورتم اومد

_ بک چی شده؟ از چی داری حرف میزنی؟؟

دستش رو کشیدم داخل اتاق و در رو قفل کردم. شیومین هاج و واج، جلوی در ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد

_ شیو کمکم کن . این یک بارو کمکم کن . من جز تو..توی این عمارت هیچ کس رو برای کمک گرفتن ندارم. خواهش میکنم کمکم کن

دستم رو گرفت و روی تخت نشست

_ چی شده بک؟ کمکت میکنم فقط آروم باش. ببین داری میلرزی. خواب بدی دیدی؟؟

به موهام چنگ زدم و دستم روی ملافه ی تخت مشت شد

_ اره خواب بدی دیدم شیومین. بدتر از هر کابوسی که تصور کنی. کسی توی اون کابوس، گیر افتاده که ممکنه برای همیشه از دستش بدم .

_ از...کی حرف میزنی؟؟

با استرس به ساعت نگاه کردم .

_ زیاد وقت ندارم شیو. باید تا قبل از اومدن سهون، به اتاقم برگردم. خوب به حرف هام گوش کن چون همشون واقعیت دارن . اون ساعتی که توی حیاط عمارت پیدا کردی متعلق به یه پلیسه. پلیسی که مسئول پرونده ی جیسانگه و خیلی وقته جاسوس های باند، میخوان ردش رو بزنن. سهون توی حیاط پشتی زندانیش کرده و هر لحظه ممکنه بکشش . میفهمی؟؟

شیومین دست های لرزونم رو لمس کرد و با تعلل گفت

_ باورم نمیشه...بالاخره ارباب سهون، اون پلیس رو گیر انداخت؟؟

_ باید فراریش بدم .باید اون رو از سوله فراری بدم

خواب از چشم های شیومین پرید

_ کیو فراری بدی؟ نکنه منظورت اون پلیسه؟؟

سرم رو تکون دادم و شیومین با چشم های درشت شده گفت

_چرا باید اینکارو بکنی؟؟

_ چون اگه اینکارو نکنم سهون اونو میکشه.

_ بک این حرف ها چیه میزنی؟ عقلت رو از دست دادی؟؟ میخوای مسئول پرونده سهون رو فراری بدی؟ چرا میخوای همچین کار احمقانه ای بکنی؟؟

با ناامیدی نالیدم

_ چون عاشقشم. میدونم ممکنه باورت نشه یا فکر کنی حرف هام چرنده اما من واقعا عاشقشم. از خیلی وقت پیش، خیلی قبل تر از اینکه حتی هویتش رو بدونم . سهون اون رو میکشه شیو. لطفا کمکم کن

وقتی بغضم از سر استرس و بیچارگی شکست، شیومین از بهت، بیرون اومد و بغلم کرد. با بیچارگی، پاره از اتفاقات بینمون رو براش توضیح دادم و اون هر لحظه بیشتر شگفتزده میشد

_ یعنی دلیل این مدت خشم ارباب و حال و روز این مدتت یه پلیس بوده؟؟؟

فقط سرم رو تکون دادم و چهره شیومین هر لحظه بیشتر وحشتزده میشد

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now