پارت ۳۱

2K 555 209
                                    


در حالی که دست چانیول دور شونه هام بود و سنگینی وزنش روم بود،با لگد در خونشو بستم و سعی کردم جلوی نگاه کنجکاوم به خونشو بگیرم چون حالش واقعا خوب نبود.

به یکی از اتاق های انتهای راهرو خونه اشاره کرد و حدس زدم اتاق خودش باشه

نفس عمیقی کشیدم و در اتاق چانیول رو باز کردم و تا تخت دو نفره ی اتاق هدایتش کردم.

تا به تخت رسیدیم ول شد و انگار محبوبشو پیدا کرده روی تخت افتاد

به سختی خودشو بالا کشید و سرشو روی متکا گذاشت و چشماشو به هم فشرد

با صدای سرد و بی حالی گفت

-حالا دیگه میتونی بری

-قرار نیست برم

با دو انگشتم آروم پیشونیشو لمس کردم.تبش خیلی شدید بود.سریع سمت قرص هایی که براش گرفته بودم رفتم و با یه لیوان آب برگشتم

چشمای چانیول روی هم افتاده بود انگار از بی حالیش خوابش برده بود

با نگرانی شونشو لمس کردم

-چان نباید بخوابی.بلند شو قرص برات اوردم.

لای پلکاشو به سختی باز کرد .دستشو گرفتم و کمکش کردم بشینه

قرصارو از بسته دراوردم و سمتش گرفتم.با یه لیوان آب همرو خورد.شربتی که از داروخونه گرفته بودم هم بهش دادم.

حین خوردن قرص ها یه ثانیه ام نگاهشو از روم برنداشت

گفت

-نمیخوای بری؟

آروم خندیدم

-حداقل سعی کن ادای مهمون نواز بودن دراری

بی حوصله لب زد

-وقتی تب میکنم باید ازم‌دور شی

شونه بالا انداختم

-چیه؟نکنه میترسی ازت بگیرم؟

با حالت ناخوانایی بهم خیره شد

-فقط برو

پوفی کشیدم و پتو رو تا گردنش بالا کشیدم.
در هر حالتی، با وجودم حال نمیکرد.انگار مشکلی چیزی داشتم

تا دم در رفتم

-میخوای بریم دکتر؟حالت خوب نیست

خشک گفت: نه.

از اتاق بیرون اومدم.شاید بهتر بود ، سوپی چیزی براش درست کنم و اونم یه کم‌ استراحت کنه

اه خدایا این طوری دارم پلن میچینم انگار روتین زندگیم این بوده که بیام خونه کسی که دوسش دارم و ازش پرستاری کنم

رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم دنبال مواد سوپ بگردم

البته که همه جا کاملا به هم ریخته و بی نظم بود

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now