e1

808 118 42
                                    

نگاه هاشون توی هم گره خورده بود...

پاکت ابنبات ها از دست راهب مرگ رها شد و ابنبات های گرد و توپی روی زمین پخش شدند...

اما نه اون و نه اون شخصی که رو به روش بود نمیتونستند واکنشی نشون بدن...

تا اینکه بلاخره...

راهب مرگ اروم و با صدای لرزون سکوت بینشون رو شکست و گفت
-وانگجی؟

لان ژان حتی از پشت نقاب هم میتونست تشخیص بده...

که اون راهب مرگ برادرشه...

اما وقتی اسم خودش...اسمی که چهار سال بود کسی با اون صداش نمیزد رو با صدای آشنای برادرش از زبون اون راهب مرگ شنید...

دیگه هیچ شکی نداشت.‌..

آروم و به زور لب زد
-ب... برادر؟

هوان با عجله نقاب راهب مرگ رو از روی صورتش برداشت ...

همونطور که اشک هاش بی اختیار میچکیدند اروم زمزمه کرد
-وانگجی...

لان ژان دیگه مهلت نداد...
دیگه بیشتر از این نمیتونست این دوری رو تحمل کنه! محکم برادرش رو بغل کرد...

هردوشون بی توجه به جمعیتی که نگاهشون میکردند و از کنارشون رد میشدند محکم همدیگه رو بغل کرده بودند و اشک میریختند...

هردوشون نمیتونستند باور کنند...
لان ژان مطمئن بود...

مطمئن بود که برادرش مرده...
اون دیده بود...

که برادرش چطور به دست اون جیانگ چنگ ظالم کتک خورد و بعد...

صبر کن...
بعدش...
عموش کسی بود که بهش گفته بود مرده...

پس...
پس یعنی بهش دروغ گفته بود؟

هوان اروم و به زور درحالی که هق هق میکرد گفت
-وانگجی... تو...تو زنده ای... تو ... حالت خوبه...خدایان رو شکر... وانگجی...تو زنده ای!

لان ژان چیزی نگفت فقط محکم تر برادرش رو به خودش چسبوند...

برادرش...
اون زنده س...

الان فقط همین مهمه...

یه دفعه چیزی از ذهن هردوشون گذشت...

هوان به این فکر کرد
که اگه وانگجی به هر نحوی که شده زنده س... پس عموشون هم... اونم احتمال داره زنده باشه!

و لان ژان...
داشت به بچه ی برادرش فکر میکرد...
اگه برادرش زنده س...
پس ممکنه بچه ش هم...

پس هردو همزمان پرسیدن
-عمو؟
-بچت؟

و وقتی سوال اون یکی رو شنیدند...
غمگین شدند...

و از تغییر حالت چهره ی اون یکی جواب سوالشون رو فهمیدند...

یکدفعه هوان متوجه اطرافش شد و گفت
-بیا‌‌‌... بریم یه جای دیگه... صحبت کنیم...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now