بعد از چند دقیقه...
کریس آروم صداش زد
-تاعو...تاعو محکم تر کریس رو بغل کرد و با صدای بلند تری هق هق کرد...
کریس آروم کمی تاعو رو از خودش فاصله داد و صدا زد
-تاعو... تاعوی من... عزیزدلم...منو ببین...اما تاعو چشم هاش رو محکم بسته بود و فقط اشک هاش بودند که از بین پلک هاش آروم سر میخوردند و پایین می افتادند...
کریس آروم گفت
-پاندایی... چرا چشمات رو بستی؟ نمیخوای نگام کنی؟تاعو آروم جواب داد
-ن...نمی...تونم...اگه... چ...چشمامو...باز کنم....مثل هر دفعه نا...ناپدید میشی...همیشه... هردفعه... به خودم میگم...این...اینبار دیگه... واقعیه و بعد... همین که ... چشم هام رو میبندم و باز میکنم... محو میشی...کریس لبخند کوچیکی زد و آروم روی چشم های تاعو رو بوسید
-چشم هات رو باز کن تاعویی... قول میدم محو نشم... چشم هات رو باز کن عزیزم...عشق من... چشم هات رو باز کن !تاعو آروم و ترسیده چشم هاش رو باز کرد و به کریس نگاه کرد...
اون...
واقعا ناپدید نشده!اون خودشه!
اشک هاش با سرعت بیشتری روی گونه هاش راه افتادند...
یی برگشته...
ییفانش... واقعا برگشته...اون الان اینجاست...
جلوش وایساده...داره با لبخند نگاهش میکنه!
ییفان آروم سرش رو نوازش کرد
-دیدی ناپدید نشدم ؟تاعو هوم ارومی با بغض گفت و محکم بغلش کرد و سرش رو توی سینه ی کریس قایم کرد...
کریس همونطور که تاعو رو نوازش میکرد به لان ژان و هوان نگاه کرد که منتظر گوشه ای ایستاده بودند...
اروم و با اشاره بهشون فهموند که توی مسافر خونه ای توی شهر منتظرش بمونن...
لان ژان هم دست برادرش رو گرفت و آروم گفت
-بیا بریم... از الان به بعد ممکنه یکم وضع ناجور بشه...هوان اروم خندید
-اره... بیا بریم... یه مسافرخونه میشناسم که قیمتاش نسبتا خوبه... بیا بریم اونجا...#
کریس آروم وارد خونه ی تاعو شد...
با دیدن لوازمش گفت
-پس... تو واقعا یه دواگر شدی...تاعو هوم آرومی گفت
کریس ادامه داد
-از همون بچگیت هم... دوست داشتی این کار رو انجام بدی...تاعو لبخند کوچیکی زد و همونطور که به نقطه ی نامعلومی خیره بود گفت
-آره... همیشه فکر میکردم اگه یه روزی دیگه برده نبودم قطعا یه دواگر میشم...ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!