e17

182 62 28
                                    

لان ژان به هوان کمک کرد که روی تخت بشینه...

جینگ یی نگران کمی عقب تر و کنار در ایستاده بود و یه جورایی یواشکی به پدر و عموش زل زده بود...

بعد از چند دقیقه لان ژان به طرف جینگ یی رفت و اونو فرستاد تا بازی کنه و بعد آروم کنار برادرش نشست

-حالت خوبه؟ یکهو... چه اتفاقی افتاد؟

هوان نفس عمیقی کشید و آروم توضیح داد
-نمیدونم... اصلا... نفهمیدم چرا یا چطوری فقط... اولش... احساس کردم حالم داره به هم میخوره و بعد... فقط نفسم بالا نمی اومد...

لان ژان هوم آرومی گفت و هوان آروم سرش رو توی دستاش گرفت و گفت

-متاسفم... باید حسابی نگرانتون کرده باشم... متاسفم که انقدر... ضعیفم...

لان ژان سریع گفت
-توضعیف نیستی! این اتفاق ممکن بود برای هر کسی پیش بیاد! چرا داری خودت رو سرزنش میکنی؟!

هوان نگاهش کرد و لان ژان نفس عمیقی کشید تا اروم بشه و به خودش مسلط بشه...

بعد هم اروم تر ادامه داد
-فکر میکنی... چرا یهو اینطور شدی؟

هوان آروم جواب داد
-خب... وقتی یکهو تو و مینگجو دعوا... صبر کن... اصلا... چرا یکهو به مینگجو حمله کردی؟!

لان ژان چند ثانیه ای گیج نگاهش کرد...
بعد توضیح داد
-چون... داشت بهت آسیب میزد!

هوان برای چند ثانیه ای نگاهش کرد و بعد اروم خندید
لان ژان همچنان گیج بهش زل زده بود...

آروم پرسید
-نمیزد؟

هوان سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-بهم آسیب نمیزد...داشت منو... یعنی... ما داشتیم همو... میبوسیدیم...

و بعد نگاه خجالت زده ش رو به دستاش داد...
لان ژان آروم گفت
-نمیفهمم...

هوان نفس عمیقی کشید و توضیح داد
-توی این سال ها...که من کنار مینگجو زندگی میکردم... اولش... یه رابطه ی دوتا همخونه رو داشتیم...

من خونه ش رو تمیز میکردم و غذا درست میکردم و از برادر کوچک ترش مراقبت میکردم و مینگجو هم در عوض مواد غذایی تهیه میکرد... کم کم... رابطه مون از دوتا هم خونه... بیشتر شبیه یه زن و شوهر شد...

نمیدونم از کی بود ولی... آروم آروم...از مینگجو خوشم اومد... البته... به خودم میگفتم که این حس دوطرفه نیست... چرا باید باشه وقتی هردومون مردیم؟ به خصوص که مینگجو درباره من چیزی نمیدونست...

تا اینکه یه روز... مینگجو منو بوسید... و بهم کفت که دوستم داره... و من... نتونستم جوابی بهش بدم... ترسیده بودم... احتیاج داشتم که به خیلی چیزا فکر کنم... ولی خب... من... دوستش داشتم...

لان ژان نگاهش کرد و پرسید
-پس چرا چیزی نگفتی؟

هوان اروم گفت
-تو اومدی... من باید با تو میومدم... نمیخواستم... نه... نمیخوام ازت جدا بشم!

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now