مینگجو تصمیمش رو گرفت...
فکر کردن و اینجا موندن دیگه بسه...
اون هوان رو دوست داره...
اینکه بشینه توی خونه و دعا کنه که کاش هوان برگرده اصلا فایده ای نداره...
هوان احتمالا هیچ وقت برنگرده..
طبیعیه نه؟حتی اگه هوان اونو دوست داشته باشه باز هم قطعا خانوادش براش اولویت بیشتری دارن!
چرا باید برگرده؟
و خودش...
اون اینجا چی کار میکنه؟قبلا توی خونه پدریش زندگی میکرد...
چون نمیخواست اونجا رو ترک کنه اما حالا اینجا... اینجا خونه پدریش نیست!
اینجا اومده رود چون میخواست با هوان کار کنه...
یه کار مهم !نجات برده ها...
ولی حالا...از وقتی که هوان رفته حتی سر کار عادیش هم نمیرفت...
باید میرفت پیش هوان...
الان دیگه هیچ دلیلی برای اینجا بودن نداشت...
باید میرفت دیدن هوان...باید میفهمید که از این به بعد باید چی کار کنه...
درسته...این... تنها راهشه...
اگه هوان قبولش کنه...
میتونن کنار هم زندگی کنن...
و اگه نکنه...
اون و هوایسانگ برمیگردن...
میرن توی خونه ی پدریشون!جایی که نسل در نسل اونجا زندگی میکردند...
درسته باید تکلیفش رو مشخص میکرد!
پس خیلی زود از جا بلند شد...
میدونست برادر هوان اون رو به اون شهر برده...
همون شهری که برده های فراری همه به اونجا میرن...
میرفت دنبالش...و همه چیز رو تموم میکرد!
#
تاعو هوم آرومی گفت و ییفان ادامه داد
-وقتی که های رو بین اون برده ها توی قفس دیدم... یه لحظه احساس کردم می رو دیدم... برای همین... نتونستم تحمل کنم و های رو ازشون خریدم... البته که قرار نبود صاحبش باشم ولی خب...
تاعو سری تکون داد و ییفان پرسید
-پاش... مشکلی داره؟تاعو آروم جواب داد
-آره... انگار... یه شکستگی قدیمیه... وقتی میخواد راه بره... اذیتش میکنه...برای همین...ییفان فهمیدم آرومی گفت و بعد پرسید
-تاعو... این بچه هم نمیتونه حرف بزنه و هم درست نمیتونه راه بره... هنوزم میخوای که...تاعو نذاشت ییفان حرفش رو تموم کنه آروم گفت
-معلومه که میخوام !ییفان سریع دست هاش رو بهرنشونه تسلیم بالا برد
-باشه باشه... همینطوری گفتم...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!