e29

111 37 10
                                    

نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-و دلیل اینکه فکر میکرد من مثل خودشم این بود که... کسی که بابا باهاش... به مامان خیانت کرد... معشوقه ی بابا... یه مرد بود...

ون چینگ چند ثانیه ای نگاهش کرد و گفت
-پس ... شاید اینو از اون گرفتی...

جین شونه ای بالا انداخت
-آره... شاید توی خونمه...

و بعد هر دو چند دقیقه ای ساکت شدند... تا اینکه جین آروم سکوت رو شکست
-آ-چینگ... حال تاعو خوبه؟

ون چینگ جوابی نداد
جین پرسید
-اون زنده میمونه مگه نه؟

ون چینگ نفسش رو فوت کرد و گفت
-نمیدونم! تو کسی بودی که اونو دزدیدیش درسته؟ اگه این کار رو نمیکردی خوب میشد... مطمعنا خوب میشد ولی الان هیچی معلوم نیست!

جین سری تکون داد و بعد آروم سرش رو پایین انداخت...

ون چینگ کلافه گفت
-آخه... به چی فکر میکردی؟! اون پسر... نمیدونستی متاهله مگه نه؟ بهم بگو که نمیدونستی!

جین جواب داد
-میدونستم...وقتی که یه نوجوون بود‌... من اونو از مرگ نجات دادم و پیش بابا بردمش... و بابا هم اونو به عنوان شاگرد خودش نگه داشت... من پونزده سال وقت داشتم تا عاشقشبشم بحث یک شب و دو شب نبود...

ون چینگ آروم زمزمه کرد
-پس تاعو... شاگرد بابا بوده...

جین هوم آرومی گفت و ادامه داد
-میدونستم همسرش رو پیدا ‌کرده ... ولی بازم... نمیدونم... الان نمیدونم دقیقا داشتم چه فکری میکردم...

ون چینگ مشخصه ی آرومی گفت و از جاش بلند شد و گفت

-من... امیدوارم بتونم کاری کنم که... کسی کاری به کارت نداشته باشه... فعلا... اینجا بمون... لطفا... لطفا کاری نکن که دیگه نتونم به هیچ وجه کاری کنم...

و بیرون رفت...

#

ون چینگ قبلا دفتر تاعو رو دیده بود.‌‌‌.‌‌.

دفتری که میگفت استادش بهش داده اما تا حالا درست نگاهش نکرده بود...

آروم دفترش رو از روی میز برداشت...

تاعو اینو با خودش نبرده بود پس هنوز همونجایی بود که قبل از گم شدنش گذاشته بودش...

دفتر رو خیلی با احتیاط باز کرد و روی نوشته هاش دست کشید‌...

این قطعا... دست خط پدرش بود...
از پدرش متنفر بود...

اون کسی بود که مادر باردارش رو با یه بچه ی شش- هفت ساله تنها گذاشت و و به شهر دیگه ای رفت و تمام مدت بارداری مادرش اونو دست تنها رها کرد و توی این سفرش با یه مرد به مادرش خیانت کرد!

ولی بازم...
بازم این دست خط پدرش بود...

روز هایی رو به یاد می اورد که پدرش بهش روش استفاده از طب سوزنی رو یاد میداد و کمکش کرد اولین بیمارش که یه غورباقه کوچیک بود رو درمان کنه...

freedom 3 : beginning of the endDonde viven las historias. Descúbrelo ahora