e53

75 29 22
                                    

چیرن نفسش رو فوت کرد و به اطرافش نگاه کرد...

اینجا باید دیگه تقریبا همونجا باشه...
الان دو هفته ای بود که داشت میگشت...

اون بازار برده فروش ها به طرز عجیبی یادشون بود که بچه ش رو به کدوم ارباب فروختند...

میگفتند حتی در اضای بچه ش پولی نگرفته بودند...

از اونجایی که کسی نبوده که بتونه به بچه شیر بده... مجبور بودند شیر بز رو بجشونن و بهش بدن....

ولی چون شیر بز گرونه اون بچه عملا داشت بهشون ضرر میزد پس در اولین فرصت به یه نفر به عنوان هدیه دادند...

و حالا...
چیرن اونجا بود...

به عمارت نگاه کرد...

خیلی کوچیک تر و ساده تر از عمارت جیانگ بود...
به کیسه پولی که توی کیف همراهش بود فکر کرد و لبخندی زد...

دیگه چیزی نمونده...

همون موقع چند تا بچه رو دید که از عمارت بیرون میرن...

چیرن خیلی خوب میدونست این بچه ها کجا میرن...

وظیفه ی بچه ها جمع کرد شاخه های کوچیک برای هیزم و ترکه بود‌...

بهشون خوب نگاه کرد...
یعنی بچش بین این بچه هاست؟

ممکن بود... چند تاییشون به نظر توی همون سن و سالن...

میخواست اگه بچه ش بین اوناست تاثیر خوبی روش بذاره پس...

از ابنباتایی که سر راه خریده بود به همه ی اون بچه ها داد...

بچه ها ذوق زده هرکدوم یه تیکه برداشتند... و بجز یکیشون بقیه بلافاصله شروع به خوردن کردند...

چیرن به بچه ای که همونطور خیره به ابنباتش یه گوشه ایستاده بود نگاه کرد‌...

یه پسر بچه بود...

به نظر خیلی دوست داشت اون ابنبات رو بخوره ولی پس چرا نمیخورد؟

چیرن یکم جلو تر رفت و پرسید
-چیزی شده؟ ابنبات دوست نداری؟

پسر بچه نگاهش کرد و سریع گفت
-ن...نه... من ممنونم... دوست دارم... فقط... میخوام بدمش به مامانم...

چیرن لبخندی زد...
این بچه...

به نظر تقریبا هم سن و سال پسر خودشه...

یعنی پسر اونم همینطور مهربونه؟

صبر کن... ممکنه که اون...
خودش باشه؟

آروم پرسید
-اسمت چیه؟
پسر بچه گیج نگاهش کرد...

عادت نداشت کسی اسمش رو بپرسه‌... معمولا هیچ کس اهمیت نمیداد...

ولی در هرحال جواب داد
-تاعو...

چیرن اروم به گردن و مچ دست بچه نگاه کرد... هیچ اویزی نه به دستش نه گردنش نبود‌...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now