e66

76 28 24
                                    

من توی یه اردوی اموزشی بودم... پس... فقط زمانی که توی مستی برام تعریف کرد با خبر شدم... اینی که میگم رو به آ-چینگ نگو... اون و مادرمون خیلی نزدیک بودند... پس این قضیه یکم اذیتش میکنه...

تاعو فهمیدم آرومی گفت و جین شروع به تعریف کرد

فلش بک

یوان نمی دونست باید از کجا شروع کنه...

چیرن...
الان کجاست؟

یعنی برگشته خونه؟

باید میرفت اونجا دنبالش؟

هنوز هم همونجاست؟
بچش چی؟

چند وقت پیش که یه بیمار با شرایط مشابه چیرن داشت میگفت که یه روستای کوچیک وجود داره که هنوز اونجا افرادی از خاندانشون که برده نشدند زندگی میکنند...

اونجا دواگر دارند تا درمانشون کنه... بچه هاشون رو دنیا بیاره و خلاصه همه چیز خوبه اونجا...

دلیل اینکه این بار به یوان مراجعه کرده بود هم این بود که الان برای کاری خارج از روستا بود!

یوان به سختی ولی موفق شد آدرس اون روستا رو ازش بگیره...

اون شخص میگفت خیلی از پدر و مادرا بچه های خاصشون رو فراری میدن و به اون روستا میفرستند...
شاید چیرن هم الان اونجا باشه...

اره...
حتما رفته اونجا...

اونجا میتونه بچشونو دنیا بیاره...

یعنی بچشون یه پسر بود یا دختر...

با یاداوری آویزی که گم کرده بود آهی کشید...

اصلا نفهمیده بود کی و کجا گمش کرده...

امیدوار بود وقتی چیرن رو میبینه به خاطر اون اویز ازش ناراحت نباشه‌...

تصمیم گرفت خوب اماده بشه...

برای بچشون یه هدیه بخره...
و به دیدن چیرن بره...

از اولین ابنبات فروشی یه عالمه ابنبات گرفت...
از انواع مختلف...

ابنبات رو همه ی بچه ها دوست دارن...

پس میتونست مطمئن باشه که بچش از هدیه ش خوشش میاد و برای چیرن...

حلقه ی یشمی تازه ای خرید...
برای یه شروع تازه...

#

یوان گیج به زن نگاه میکرد
-ولی... اون باید همینجا باشه... مگه اینجا... همون روستایی نیست که...

زن چشم چرخوند
-چرا همینجاست... ولی کسی به این اسم اینجا زندگی نمیکنه! اینجا روستای کوچیکیه... تازه تمام اهالی روستا یه جورایی عمو زاده های من حساب میشن...

پس من همه ی اعضای روستا رو میشناسم... مدت طولانی ایه که کسی به روستامون وارد نشده و هیچ وقت هم کسی به اسم چیرن نداشتیم...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now