e79

75 26 23
                                    

وی ینگ مضطرب به آینه ی رو به روش زل زده بود و یه جورایی نمیدونست از کجا باید شروع کنه...

امروز ازدواج میکرد...

نه یه ازدواج مفصل و واقعی... بیشتر یه ازدواج نمادین...

اما با این ازدواج... بلاخره اون و لان وانگجی رسما متاهل حساب میشن...

و دیگه...
بالاخره میتونن که انجامش بدن...

ولی خب از اونجایی که این یه ازدواج رسمی نیست و وی ینگ هم یک عروس واقعی حساب نمیشه...

کسی نبود که توی آماده شدن کمکی بهش بکنه...

پس حالا خودش بود که باید خودشو اماده میکرد و این...
یکم سخت بود...

چون وی ینگ زیاد سر رشته ای از ارایش کردن نداشت...

تمام زندگیش فکر میکرد داماد خواهد بود نه عروس...

و خب داماد هم که احتیاجی به ارایش کردن نداره پس‌...

البته احتمالا حتی اگه میدونست هم فرصت تمرین پیدا نمیکرد...

بانو یو خیلی روی پسر هاش حساس بود...
و همیشه مطمئن میشد که وی ینگ و چنگ... توی استاندارد های مرد بودن جا بشن...

شده به زور ...

حتی روی برده ها هم حساس بود...

اگه اون زمان میفهمید قضیه شیچن و چنگ چی بوده... بعد از تنبیه شیچن ... چنگو اتیش میزد...

پس‌...
الان طبیعی بود که ندونه باید چی کار کنه...

ولی با این وجود...
باید یه کاری میکرد...

نمیشد همینطوری بدون هیچی اون تور قرمز رو بندازه روی سرش و بره میشد؟

خب... شایدم بشه؟

دستش رو به طرف تور برد و اونو روی سرش انداخت...

ولی خیلی زود اهی کشید و تور رو برداشت...
کیو گول میزد؟

اصلا مگه عروسه که تور قرمز داشته باشه؟

شاید بهتر باشه این تور رو بده به لان ژان بندازه!
با تصور لان ژان توی تور قرمز اروم خندید...

-داری چی کار میکنی؟

وی ینگ توقع نداشت کسی الان اینجا باشه برای همین با حرف میان میان یه وجب به هوا پرید...

بعد از اینکه متوجه شد کسی که این سوال رو پرسیده میان میانه گفت
-آه... خب... سعی میکردم یکم... ولی احمقانه س... بهتره همینطوری برم...

که میان میان اجازه بلند شدن بهش نداد و گفت
-اگه میخوای آرایش کنی من میتونم کمکت کنم... امروز مراسمتونه مگه نه؟

وی ینگ سری تکون داد
-آره...ولی لازم نیست... درهرحال مهمونی برای این مراسم نداریم... پس...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now