چیرن دوباره رو به روی فنگمیان نشسته بود...
اما چیرن امروز...
خیلی با چیرن روز قبل تفاوت داشت...شب قبل...
چیرن مدت زیادی رو فکر کرده بود...به اینکه با این تصمیم احمقانه ش برای فرار چی کار کرده بود...
اون باعث مرگ عموش شده بود...
اون با این تصمیم کل خانوادشون رو از هم پاشونده بود...
اصلا چرا فرار کرده بود؟
تا بتونه یه زندگی خوب به بچه ش بده...مگه نه؟
پس کو ؟
اون زندگی خوب برای بچش کجاست؟
پدر بچش...
اون یه خیانت کاره که خانواده دیگه ای داشت...خانواده ای که ترکشون کرده...
پس باید برمیگشت پیش خانوادش...این بچه هنوز دنیا نیومده یکی از اعضای خانوادش ترکش کردن...
دردناکه...
برای یه زندگی خیالی... تنها کسی که توی تمام عمرش بهش اهمیت میداد رو از دست داده بود...
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه...
از خودش متنفر بود...
همه ی اینا تقصیر خودشه...
فنگمیان بالاخره سکوت رو شکست
-چیرن... حالا که میدونی داخل عمارت چه خبره باید درباره چیزی باهات حرف بزنم...چیرن آروم جواب داد
-درباره ی... بچم... ؟فنگمیان سری تکون داد
-درسته... درباره ی بچه ای که الان داری...بعد کیسه ای رو روی میز گذاشت و گفت
-چیرن میدونی این چیه؟چیرننیم نگاهی به کیسه انداخت و همین باعث شد نفسش رو توی سینه حبس کنه...
کیسه رو میشناخت...
مال پدرش بود...ولی واقعا جرئت نداشت که به فنگمیان بگه درباره ش میدونه...
داخل این کیسه پول بود...
چیرن وقتی بچه بود بارها دیده بود که پدرش پولی که معلوم نیست از کجا میاره رو داخلش میریزه...
ولی...
فنگمیان این کیسه رو از کجا اورده؟!یعنی درباره ی پول ها میدونه؟
فنگمیان که سکوت چیرن رو به پای ندونستنش گذاشته بود شروع به توضیح دادن کرد
-این کیسه مال پدرته... در اصل خودش اینو به من داد...چیرن گیج تر به کیسه ی توی دست فنگمیان نگاه کرد
فنگمیان ادامه داد-داخل این کیسه سکه س... سکه هایی که پدرت طی این سالها از خدمات مخصوصی که برای پدرم انجام میداد جمع کرده ... تقریبا به اندازه ی آزادی تو ارزش داره...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!