e21

150 47 20
                                    

سوهو به اطرافش نگاهی انداخت...

الان...
دیگه داخل شهر نیست...

دیگه نمیتونست اون شهر لعنتی رو تحمل کنه...

تمام این سال ها...
کریس رو عاشقانه دوست داشت و حاضر بود برای موندن کنارش هر کاری بکنه...
و در نهایت کریس پسش زده بود...

و در عوض لی...
کاملا مطمئن بود که هیچ احساسی بجز یه دوست داشتن ساده بهش نداره و حالا...
حالا اون بهش اعتراف کرده بود...

دنیای مسخره ایه...
واقعا مسخره...

ولی در هرحال ...
انتقامش رو میگرفت...

حالا که نمیتونه کریس رو داشته باشه...

کریس باید تمام این فداکاری های سوهو توی تمام این سال ها رو از دست میداد...

این شهر‌...
ایده ی اون بود...

تمام بودجه ی ساخت شهر...
پول عموش و خودش بود...

اون خونه ی کودک...
با پول خودش برای کریس ساخته شده بود تا مشغله ی ذهنیش رو کم کنه...

حالا که کریس اینطور بی رحمانه دورش انداخته و با بدجنسی تمام عشقش رو زیر پا له کرده...

تاوانش رو با از دست دادن شهر عزیزش و آزادیش میداد...

باید دید...
وقتی که دوباره یه برده بشه...

بازم میتونه پسش بزنه؟

کریس تاوان این رفتارش رو با آزادیش و شهر مسخره ش میداد...

و لی...

خب...
اون پسر خوبیه...
اما به عنوان یه دوست...

هیچ وقت بهش به چشم یه عشق نگاه نکرده بود...
الان هم نمیتونست...

شاید بعدا...
شاید...
ولی... حالا حالا ها نه...

نگاهی به چمدونش انداخت...

خب...
اولین قدم برای انتقامش این بود که یکی رو پیدا کنه تا این مدارک رو به دست پادشاه برسونه...

با این مدارک ...
شهر آزادی دیگه کارش تمومه!

توی همین فکر ها بود که متوجه کسی شد...
یه مرد با موهای خاکستری...

اگه قد بلند و راستش رو ندیده بود فکر میکرد پیرمرده...

شاید اینم از اون آدم هاییه که زود موهاشون خاکستری میشه؟

ولی این آدم برای سوهو کوچیک ترین اهمیتی نداشت...

اگه لباس شکارچی های برده رو نپوشیده بود!

#

جین خیلی خوب به حرف های این غریبه... سوهو گوش داد...

مدارکش... واقعا کار اون شهر مزخرف رو تموم میکرد...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now