e83

60 24 18
                                    

ون چینگ خیلی آروم نوزاد کوچولو رو بغل تاعو داد و بعد آروم عقب رفت و سر جای قبلش برگشت...

هیچ کدوم نمیدونستند باید چی بگن...

تا اینکه بالاخره ون چینگ با صدای آرومی گفت
-تاعو من...

تاعو با صدای آروم جواب داد
-میدونم... به خاطر آبله س... تقصیر خودمه... باید همونطور که گفته بودی... بدون هیچ پارچه ای به بچه ها نزدیک نمیشدم... نباید مدت زیادی کنارشون میموندم...

ون چینگ آروم جلو اومد و گفت
-تقصیر تو نیست... تو که نمیدونستی اصلا ممکنه که بتونی بچه دار بشی...

و بعد برای چند دقیقه جفتشون ساکت موندند...
تا اینکه تاعو آروم پرسید
-بجز چشم هاش... هیچ مشکل دیگه ای نداره درسته؟

ون چینگ سری تکون داد
-حالش خوب خوبه...

تاعو هم سری تکون داد و نوزادش رو بیشتر به خودش نزدیک کرد...

ون چینگ واقعا احساس بدی داشت... اگه تاعو واکنش بیشتری نشون میداد...
یه جورایی الان اروم تر بود...

این سکوت بینشون حالا یکم عذاب اور بود...

تا اینکه تاعو خیلی آروم گفت
-اولین کسی که خودم... بدون کمک هیچ کسی درمانش کردم... یه پسر کوچولو بود... که به خاطر آبله نابینا شده بود...

نوزاد بود که هم خودش و هم مادر و پدرش مبتلا شده بودند... مادرش به خاطر آبله مرده بود و پدرش هم ... تقریبا یک سال قبل از اینکه ببینمش به خاطر مصرف زیاد گیاه خشخاش مرده بود... با برادر بزرگ ترش اومده بود پیش ما...

و بعد از اینکه درمانش کردم... با وجود اینکه راهشون دور بود و نمیتونست ببینه... هر روز تنها می اومد دواخونه... خیلی زود... یاد گرفت گیاها رو با لمس کردنشون بشناسه..‌‌‌. البته خیلی اشتباه داشت ولی تلاشش... واقعا خیلی خوب بود...

و بعد ساکت شد و نوزادش رو نوازش کرد...
ون چینگ میخواست بپرسه که چی به سر اون بچه اومد ولی خب...

از سکوت تاعو میتونست یه جورایی حدس بزنه...

همون لحظه بود که در انبار باز شد و جین درحالی که دختر بچه کوچیکی رو روی شونه ش انداخه بود وارد شد و بعد آروم بچه رو پایین گذاشت و گفت
-بچه دو دقیقه اروم بگیر اه... رسیدیم دیگه...

و بعد های رو درحالی که هنوز هم با تمام وجود به جین مشت و لقد میزد رو بلند کرد و پایین گذاشت و بعد درحالی که بالاخره نفس راحتی میکشید رو به تاعو گفت
-واقعا که دختر خودته...

های که تازه متوجه تاعو شده بود بالاخره دست از تقلا کردن و حمله به جین برداشت و به طرف تاعو دویید ...

جین نفس راحتی کشید و گوشه اتاق نشست...

ون چینگ به طرفش رفت و گفت
-از بیرون چه خبر؟

جین شونه ای بالا انداخت
-هیچی... سکوت مطلقه... ولی همه دم دروازه ها ایستادند ... هنوز به نظر سپاه سلطنتی نرسیده...

ون چینگ سری تکون داد
-خوبه... پس هنوز میتونی بهشون ملحق بشی...

جین نالید
-همین الان رسیدم...
ولی با نگاه ون چینگ اروم از جاش بلند شد
-خیلخوب... رفتم...

و بعد نگاهی به تاعو و بچه هاش انداخت و لبخند کمرنگی زد و از دواخونه بیرون رفت..

#

های خیلی سریع به محض اینکه تاعو رو دید به طرفش دویید ...

میخواست محکم بغلش کنه که متوجه بچه تو بغلش شد و کنارش زانو زد...

اونقدر بزرگ شده بود که بدونه این موجود کوچولوی تو بغل تاعو چیه و باید مراقب باشه...

تاعو بهش بارها گفته بود که خیلی زود قراره یه خواهر بزرگ تر بشه...
پس سریع با دست هاش پرسید
-این خواهر من؟

تاعو آروم دست هاش رو گرفت و آروم جواب داد
-برادرته...

های آروم سری تکون داد و لب هاش رو جمع کرد...
اون دلش یه خواهر کوچولو میخواست...

ولی خیلی سریع لبخندی زد و دست هاش رو از هم باز کرد تا تاعو بچه رو توی بغلش بذاره...

تاعو هم متوجه شد و خیلی زود به های کمک کرد تا درست بچه رو توی بغلش بگیره‌‌‌...

های هیجان زده به بچه توی بغلش خیره شد...
تاعو خیلی اروم های رو که کنارش نشسته بود رو بغل کرد و گفت
-های... برادرت... یکم با بقیه برادرا فرق داره‌‌...

های گیج به بچه نگاه کرد تا اینکه نوزاد توی بغلش چشم هاش رو چند ثانیه ای باز کرد و بعد آروم بست...
های به تاعو نگاه کرد...

تاعو هم آروم سرش رو تکون داد
-آره های... چشم هاش... داداشت چشم هاش خاصه... نمیتونه ببینه... درست مثل تو که نمیتونی مثل بقیه بچه ها صحبت کنی... اما این یعنی هردوتاتون... خاص ترین بچه های دنیایین...

های لبخندی زد و چند دقیقه ای به بچه توی بغلش خیره شد و بعد بچه رو به تاعو برگردوند...

تاعو متوجه نمیشد چرا یکهو های این کار رو کردتا اینکه های شروع به صحبت کردن کرد
-من...میبینم... من‌... مراقبم...

تاعو آروم های رو به خودش نزدیک تر کرد و پیشونیش رو بوسید

-آره... من نگران نیستم...میدونم که اون بهترین خواهر بزرگ تر دنیا رو داره...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now