e70

76 25 18
                                    

ییفان به تاعو که یه گوشه نشسته بود نگاهی کرد و اهی کشید...

چاره ای نداشت ...

باید درباره این بهش میگفت...
و حالا...

حالا که توی تصورش تاعو رو میدید که اینطوری توی خودش به خاطر خبر فرو رفته عذاب وجدان میگرفت...

باید یه کاری میکرد...

باید یه کاری میکرد تا قبل از اینکه ارباب اونو بفروشه براش یه همسر پیدا کنه...

ولی اخه کی؟

توی کل این عمارت...

به نظر نمیرسید کسی باشه که حاظر باشه اجازه بده تاعو با دخترش ازدواج کنه...

البته زیاد هم نبودند...
توی همین فکرا بود که صدای می رو شنید ...

-ماما...
سریع از جاش بلند شد

صبر کن...
می الان اولین کلمه ش رو گفت؟!

خیلی سریع به طرف می و تاعو رفت...
توعو سریع در جواب می گفت
-ماما نه... تاتا... ببین... تا...تا...

اما می در جواب با ذوق و جیغ گفت
-ماما!

تاعو تازه متوجه ییفان شد سر همین سریع ساکت شد...

ییفان کنار می نشست و بغلش کرد...

ولی می تلاش کرد از بغل ییفان بیرون بیاد و دست هاش رو به طرف تاعو دراز کرد

-ما...ماما...ماما...

ییفان به تاعو نگاه کرد...و بعد اروم می رو ول کرد می هم چهار دست و پا به طرف تاعو رفت و بغلش کرد...

ییفان به تاعو و می نگاه کرد و اروم گفت
-می...فکر کنم خیلی دوستت داره...

تاعو اروم نگاه خجالت زده ش رو از ییفان گرفت و به می که حالا راضی برای خودش توی بغل تاعو نشسته بود نگاه کرد...

و اروم گفت
-آره... انگار...من...من متاسفم... سعی کردم که... منو یه چیز دیگه صدا کنه...ولی...

ییفان سریع فکری به ذهنش رسید...

کسی...
نگفته بود تاعو باید با یه دختر ازدواج کنه...

به هرجال ارباب هم بهش گفته بود به زودی باید ازدواج کنه...

ولی خب...
ییفان واقعا دلش نمیخواست با هیچ دختری دوباره ازدواج کنه...

ولی...
اگه اسمی با تاعو ازدواج میکرد چی؟

هم دیگه کسی نمیتونست تاعو رو از عمارت بیرون کنه و هم ارباب دیگه بهش اصرار نمیکرد که دوباره ازدواج کنه...

این...
واقعا عالیه...

نه؟

پس تصمیم گرفت نقشه ش رو به تاعو بگه

اروم گفت
-تاعو... یه چیزی هست که باید بدونی...

تاعو سریع گفت
-چیزی شده؟

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now