e9

215 70 30
                                    

لان ژان آروم لیوان چای رو روی میز گذاشت و گفت
-در اینباره مطمئنی؟

هوان آه آرومی کشید و گفت
-مطمئنم... من... آدمی نیستم که بتونم توی شهر زندگی کنم... به علاوه... میخوام تا میتونم افراد بیشتری رو نجات بدم... هنوز خیلی ها هستند که چاره ای جز فرار ندارن... و برای این فرار حاضرن ریسک مرگ رو به جون بخرن!

لان ژان هوم آرومی گفت و پرسید
-پس جینگ یی چی؟

نمیتونست... یه جورایی نمیتونست مستقیم بگه که خودش هم نمیخواد از برادرش جدا بشه...

هوان اروم گفت
-خب‌... قصد داشتم اونو هم ببرم...

لان ژان ترسیده بود... نه تنها برادرش... حالا جینگ یی هم؟!

تصمیم گرفت از در دیگه ای وارد بشه...
سریع گفت
-بعدش میخوای چی کار کنی؟ کجا میخوای بمونی؟

هوان آروم گفت
-خب... هنوز نمیدو....

لان ژان سریع گفت
-خودت هیچی... جینگ یی یه بچه س... و برخلاف ما وقتی هم سن اون بودیم تا الان کار نکرده...

هوان آهی کشید و گفت
-میدونم ولی... نمیدونم باید چی کار کنم... یه جورایی بلاتکلیفم...

لان ژان مضطرب پرسید
-خب... چرا موندن تو شهر آزادی رو یه امتحان نمیکنی؟ شاید... خب اونقدرا هم بد نباشه و یا کاری پیدا بشه که بتونی انجام بدی... هوم؟

هوان سری تکون داد
-باشه... همین کار رو میکنیم...

لان ژان نفس راحتی کشید...
امیدوار بود برادرش واقعا نظرش رو عوض کنه...

#

وی ینگ به جینگ یی که گوشه ای وایساده بود و به در زل زده بود نگاه کرد و آروم نزدیکش نشست
-آ-یی؟ چیزی شده؟

جینگ یی به ووشیان نگاه کرد و گفت
-منتظر بابامم که با عمو بیاد دنبالم...

وی ینگ زیاد این حرف رو از جینگ یی شنیده بود برای همین زیاد بهش اهمیت نداد

پس گفت
-خب آ-یی... خودتم میدونی که هرچی به این در زل بزنی دیر تر برمیگرده...

جینگ یی میدونم آرومی گفت
وی ینگ ادامه داد
-پس بیا بریم بازی کنیم...هوم؟

جینگ یی آروم گفت
-دوستم نیست...

وی ینگ پرسید
-دوستت؟

جینگ یی آروم سرش رو تکون داد
-آره‌‌... هوا...

وی ینگ کمی فکر کرد
توی بچه ها کسی به اسم هوا نبود...

که خود جینگ یی توضیح داد
-من بهش میگم هوا اخه اسمشو نمیگه... یعتی هیشی نمیگه فقط نگام میکنه ... مثل یه گل (هُوا)!

وی ینگ تازه متوجه شد داره درباره کی حرف میزنه...کمی اطرافش رو نگاه کرد
اون بچه انگار داخل خونه نبود...

یه جورایی نگران شد...
اون بچه که تنهایی از خونه بیرون نرفته رفته؟!

توی همین فکر ها بود که دیدش‌..

خیلی آروم دستش رو به دیوار گرفته بود و آروم آروم به طرفشون می اومد
وی ینگ گیج نگاهش کرد
چه اتفاقی برای این بچه افتاده؟

اما زیاد بهش فکر نکرد...

احتمالا زمین خورده اروم به طرفش رفت و بغلش کرد و رو به جینگ یی گفت
-خب... بیا سه تایی یه بازی نشستنکی کنیم چطوره؟

#

مینگجو به هوایسانگ که گوشه خونه نشسته بود نگاه کرد و چشم چرخوند
-بسه دیگه... بشینی اونجا برنمیگرده...

هوایسانگ به مینگجو نگاه کرد و با بغض گفت
-برمیگرده... برادر دوم گفته بود تنهام نمیذاره...اون زودی برمیگرده! من میدونم!

مینگجو پوزخندی زد و گفت
-آره آره... حتما...اون الان برادرش رو داره... دیگه به ما نیازی نداره... حالا زود باش! بیا و غذات رو بخور تا همه ش رو نریختم دور ! دیگه تا من برگردم هم از هیچ غذایی خبری نیست!

هوایسانگ زد زیر گریه
-من برادر دوم رو میخوام! تو خیلی بدجنسی!

مینگجو اخمی کرد
-هوایسانگ اون روی منو بالا نیار ها!

هوایسانگ با جیغ و گریه داد زد
-همه ش تقصیر توعه که برادر دوم رفت ! دیگه دوست ندارم!

و با گریه به طرف اتاقی که قبلا هوان اونجا میموند دویید ...
مینگجو برای چند ثانیه ای خشکش زد...

و بعد‌‌...

اماده بود که بلند شه و حتی شده با کتک اون بچه ی بی ادب رو سر میز غذا بشونه و غذاش رو بهش بده بخوره...

اما بعد ...
اروم سر جاش نشست...

خب‌‌‌...
هوایسانگ هم پر بی راه نمیگفت...

شاید...
شاید واقعا تقصیر اونه؟
هوان رو خیلی تحت فشار گذاشت...

با اون اعتراف... با اون بوسه...
قطعا هوان دنبال فرصتی بوده که فرار کنه و وقتی هم که برادرش اومده...

خب طبیعیه که با بیشترین سرعت ممکن فرار کنه و همراه برادرش بره.‌...

تازه...
وقتی هم که گفته بود داره میره.‌‌..
جلوش رو نگرفت...

شاید‌‌‌...
نه...
اینا واقعا تقصیر خودشه!

باید با هوان حرف میزد‌...
نباید میذاشت اونطور بره...

چند باری نفس عمیق کشید و تصمیمش رو گرفت
نباید هوان رو اینطوری راهی میکرد!

الان باید میرفت و باهاش حرف میزد.
باید تکلیف خودشون رو روشن میکرد...
درسته هوان هنوز یه جواب درست و حسابی به اعترافش نداده‌...

باید حرف میزدند!
باید!

نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و خطاب به هوایسانگ گفت

-خیلخوب! گریه کردنو تمومش کن و بیا بهم کمک کن وسایلمون رو جمع کنیم!

و بعد اروم و زمزمه وار گفت
-میریم شهر آزادی...

و امیدوار فکر کرد...
ممکنه هوان هم بخواد باهاشون برگرده؟

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now