چیرن بلافاصله بعد از بیدار شدن صبحانه رو برای خانوادش اماده کرد و بعد هم ظرف خودش و عموش رو برداشت و کناری رفت...
اهی کشید و آروم عموش رو صدا کرد تا صبحانه ش رو بهش بده...
که متوجه چیزی شد...
هرچقدر که عموش رو صدا میزد...عموش بیدار نمیشد!
ترسیده پدرش رو صدا زد ...پدرش کاملا آروم به طرفش اومد
-چیه؟
چیرن ترسیده گفت
-پدر عمو... بیدار نمیشه...پدرش نگاهی بهش انداخت و گفت
-خب؟ لابد مرده دیگه بالاخره از شر سرفه هاش خلاص شدیم...چیرن شوکه به پدرش زل زد...
میدونست پدرش به خاطر اینکه اونا خاصن براشون ارزشی قائل نیست ولی در این حد؟!یه دفعه صدای عموش رو شنید که آروم میگفت
-تا زمانی که بمیری از شر سرفه های من خلاصی نداری...چیرن و پدرش به طرف عموش برگشتند ...
پدرش پوزخندی زد و از جاش بلند شد و خطاب به برادرش گفت
-انقدر این بچه رو نترسون!و بعد ازشدن دور شد تا سر کارش بره...
چیرن در حالی که نفس راحتی میکشید به عموش زل زد...
-عمو... شما منو ترسوندید!عموش آروم دستی روی سرش گشید
-چیرن... نگران نباش من خوبم... فقط یکم پیر شدم...طول میکشه تا از خواب بیدار شم... بیا صبحانه مون رو بخوریم...چیرن باشه ی آرومی گفت و سینی صبحانه رو نزدیک تر اورد...
#
بعد از صبحانه چیرن سبد های که لباس های تمام خانواده ش داخلش بود رو برداشت تا بیرون از عمارت بشوره...
از اونجایی که اونقدر خوش شانس نبود که اربابی برای همراهی داشته باشه یا توی بخش مشخصی از عمارت کار کنه هر کس هر وظیفه ای پیدا میکرد بهش میداد تا انجام بده...
که عمده ی اونها کار های نظافتی بودند...این کار ها معمولا سخت و خسته کننده بودند اما بهتر از توی خونه موندن با پدرش بود...
و از اونجایی که فعلا کسی کاری براش نداشت مادرش این سبد رو بهش داده بود و پی کار فرستاده بودتش..
.
وقتی به رودخانه رسید اروم سبد رو روی زمین گذاشت و مشغول شستن لباس هاشون شد...بعد از مدتی دستاش به خاطر سردی اب دستاش بی حس شده بودند...
دست از شستن لباس ها برداشت و مشغول گرم کردن دست هاش شد که احساس کرد یه نفر کنارشه...
آروم سرش رو بلند کرد و کسی رو دید که یه تعداد لباس و پارچه کنارش گذاشته و داره میشوره...
چیرن آروم لباس هایی که مال خودشون بود رو برداشت تا با مال اون غریبه قاطی نشه که اون مرد متوجه ش شد
اون مرد به چیرن لبخندی زد که باعث شد چیرن جا بخوره...
این مردک عجیب غریب مال این طرفا نیست نه؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!